هو الباهی البهی الابهی. حمد مقدّس از عرفان ممکنات و منزّه از ادراک مدرکات ملیک عزّ بی مثالی را سزاست که لم یزل مقدّس از ذکر دون خود بوده و لا یزال متعالی از وصف ما سوی خواهد بود احدی به سماوات ذکرش کما هو ینبغی ارتقا نجسته و نفسی به معارج وصفش علی ما هو علیه عروج ننموده و از هر شأنی از شئونات عزّ أحدیتش تجلّیات قدس لانهایه مشهود گشته و از هر ظهوری از ظهورات عزّ قدرتش انوار لابدایه ملحوظ آمده. چه بلند است بدایع ظهورات عزّ سلطنت او که جمیع آنچه در آسمانها و زمین است نزد أدنی تجلّی آن معدوم صرف گشته و چه مقدار مرتفع است شئونات قدرت بالغه او که جمیع آنچه خلق شده از أوّل لا أوّل الی آخر لا آخر از عرفان ادنی آیه آن عاجز و قاصر بوده و خواهد بود هیاکل اسماء لب تشنه در وادی طلب سرگردان و مظاهرصفات در طور تقدیس ربّ أرِنی بر لسان مَوْجی از طمطام رحمت بی زوالش جمیع ممکناترا بطراز عزّ هستی مزین نموده و نفحه از نفحات رضوان بی مثالش تمام موجودات را به خلعت عزّ قدسی مکرّم داشته و به رشحه مطفحه از قمقام بحر مشیت سلطان أحدیتش خلق لا نهایه بما لانهایه را از عدم محض به عرصه وجود آورده لم یزل بدایع جودش را تعطیل اخذ ننموده و لا یزال ظهورات فیض فضلش را وقوف ندیده از أوّل لا أوّل خلق فرموده و الی آخر لا آخر خلق خواهد فرمود و در هر دوری از أدوار و کوری از اکوار از تجلّیات ظهورات فطرتهای بدیع خود خلق را جدید فرموده تا جمیع آنچه در سماوات و أرضینند چه از آیات عزّ آفاقیه و چه از ظهورات قدس انفسیه از باده رحمت خمخانه عزّ احدیتش محروم نمانند و از رشحات فیوضات سحاب مکرمتش مأیوس نگردند. چه قدر محیط است بدایع فضل بی منتهایش که جمیع آفرینش را احاطه نموده بر مقامیکه ذرّه در ملک مشهود نه مگر انکه حاکی است از ظهورات عزّ أحدیت او و ناطق است به ثنای نفس او و مدلّ است بر أنوار شمس وحدت او و بشأنی صنع خود را جامع و کامل خلق فرموده که اگر جمیع صاحبان عقول و أفئده اراده معرفت پست ترین خلق او را علی ما هو علیه نمایند جمیع خود را قاصر و عاجز مشاهده نمایند تا چه رسد به معرفت آن آفتاب عزّ حقیقت و آن ذات غیب لا یدْرک. عرفان عرفاء و بلوغ بلغاء و وصف فصحاء جمیع به خلق او راجع بوده و خواهد بود. صد هزار موسی در طور طلب بندای لَنْ ترانی منصعق و صد هزار روح القدس در سماء قرب از اصغاء کلمه لَنْ تَعْرفَنی مضطرب. لم یزل به علوّ تقدیس و تنزیه در مکمن ذات مقدّس خود بوده و لا یزال به سموّ تمنیع و ترفیع در مخزن کینونت خود خواهد بود. متعارجان سماء قرب عرفانش جز به سرمنزل حیرت نرسیدهاند و قاصدان حرم قرب و وصالش جز به وادی عجز و حسرت قدم نگذاردهاند. چه قدر متحیر است این ذرّه لا شئ از تعمّق در غمرات لجّه قدس عرفان تو و چه مقدار عاجز است از تفکّر در قدرت مستودعه در ظهورات صنع تو. اگر بگویم به بصر در آئی بصر خود را نبیند چگونه تو را بیند و اگر گویم به قلب ادراک شوی قلب عارف به مقامات تجلّی در خود نشده چگونه تو را عارف شود؟! اگر گویم معروفی، تو مقدّس ازعرفان موجودات بوده و اگر بگویم غیر معروفی تو مشهودتر از آنی که مستور و غیر معروف مانی. اگر چه لم یزل أبواب فضل و وصل و لقایت بر وجه ممکنات مفتوح و تجلّیات أنوار جمال بیمثالت بر اعراش وجود از مشهود و مفقود مستوی مع ظهور این فضل أعظم و عنایت اتمّ أقوم شهادت میدهم که ساحت جلال قدست از عرفان غیر مقدّس بوده و بساط اجلال أُنْست از ادراک ما سوی منزّه خواهد بود. به کینونت خود معروفی و به ذاتیت خود موصوف. و چه قدر ازهیاکل عزّ أحدیه که در بیداء هجر و فراقت جان باختهاند و چه مقدار از ارواح قدس صمدیه که در صحرای شهود مبهوت گشتهاند بسا عشاق با کمال طلب و اشتیاق از شعله ملتهبه نار فراق محترق شده و چه بسیار از احرار که برجای وصالت جان دادهاند نه ناله و حنین عاشقین بساحت قدست رسد و نه صیحه و ندبه قاصدین و مشتاقین بمقام قربت در آید. و چون ابواب عرفان و وصول به ان ذات قِدَم مسدود و ممنوع شد محض جود و فضل در هر عهد و عصر آفتاب عنایت خود را از مشرق جود و کرم بر همه اشیاء مستشرق فرموده و آن جمال عزّ أحدیه را از ما بین بریه خود منتخب نمود و به خلعت تخصیص مخصوص فرموده لأجل رسالت تا هدایت فرماید تمام موجودات را به سلسال کوثر بی زوال و تسنیم قدس بی مثال تا جمیع ذرّات أشیاء از کدورات غفلت و هوا پاک و مقدّس شده به جبروت عزّ لقاء که مقام قدس بقاست در آیند. اوست مرآت أوّلیه و طراز قدمیه و جلوه غیبیه و کلمه تامّه و تمام ظهور و بطون سلطان أحدیه و جمیع خلق خود را به اطاعت او که عین اطاعة اللّه است مأمور فرموده. تموّجات أبحر اسمیه از ارادهاش ظاهر و ظهورات یمایم صفتیه از امرش باهر و عرفان موجودات و وصف ممکنات از أوّل لا أوّل الی آخر لا آخر راجع به اینمقام بوده و احدی را از این مقام بلند اعلی که مقام عرفان و لقای آن شمس أحدیت و آفتاب حقیقت است تجاوز و ارتقا ممکن نه، چه که وصول به غیب لا یدْرَک بالبدیهه محال و ممتنع بوده پس تموّجات ان بحر باطن در ظاهر اینظهور سبحانی مشهود و اشراقات آن شمس غیب از افق اینطلوع قدس صمدانی من غیر اشاره طالع و ملحوظ و این کینونات مشرقه از صبح احدیه را به حجّتی ظاهر فرموده که دون آنکینونات مشرقه مرسله از اتیان بمثل آن عاجز و قاصر بودهاند تا احدی را مجال اعراض و اعتراض نماند چه که من دون حجّت واضحه و برهان لائحه حجّت الهی و برهان عزّ صمدانی بر هیاکل انسانی تمام نبوده و نخواهد بود و لکن تخصیص آن حجّت به آیات منزله و یا اشارات ظاهره و یا دون آن منوط و مشروط به اراده آن سلطان مشیت بوده و خواهد بود و منوط و معلّق به اراده دون او نبوده. حال ای طالبان هوای قرب قدس صمدانی به طلب تمام و جهد و سعی کامل از سلطان جود و ملیک شهود مسألت نموده که شاید از طماطم یمایم جود و فضل خود تشنگان را از سلسبیل بیزوال و تسنیم بی مثال خود محروم نفرماید چه که جمیع مقامات ما لا نهایه عرفان و منتهی ثمره وجود انسان وصول و بلوغ به این رتبه بلند أعلی و مقام ارجمند أبهی بوده. جهدی باید تا از «لا» و مظاهر آن که الیوم عالم را احاطه نموده فارغ شده به اصل شجره مرتفعه مبارکه «الّا» فائز شوید که اینست تمام رستگاری و اصل آن و حقیقت فوز و مبدأ و منتهای آن. و دیگر آنکه باید آن آفتاب وحدت و سلطان حقیقت را از ظهورات بوارق أنوار مستشرقه از ان کینونت احدیه بشناسند و عارف شوند چه که آن ذات أوّلیه به نفس خود قائم و معروف بوده و حجّت او هم از نفس او ظاهر و لائح خواهد بود دلیل بر ظهور شمس همان انوار شمس است که از نفس خود شمس لائح و مشرق و مضیء است و هم چنین کلّ عباد بنفسه مأمور به عرفان آن شمس احدیه بودهاند؛ دیگر در این مقام ردّ و اعراض و یا توجّه و اقبال عباد برای احدی دلیل و حجّت نبوده و نخواهد بود. باری ای مؤمن باللّه در هر ظهوری ناظر به خود أمر و ظهورات ظاهره من عند او بوده تا از صراط الهی نلغزی مثلا ملاحظه در انسان نما که اگر او را بخود او عارف شوی در هر قمیص که او را ملاحظه نمائی میشناسی و لکن اگر نظر بدون او از لباس و قمیص داشته باشی هر آن و یومیکه قمیص تجدید شود از عرفان او محتجب و ممنوع مانی. پس نظر را از تحدیدات ملکیه و شئونات آفاقیه و ظهورات اسمائیه بر داشته و بأصل ظهور ناظر باشید که مبادا در حین ظهور از أصل شجره محتجب مانید و جمیع أعمال و أفعال شما عاطل و باطل شود و از اثبات بنفی راجع شوید و شاعر بآن نباشید * و نعوذ باللّه عن ذلک فلتراقبن یا ملأ البیان لِتَعْرَفوا الظّهورَ بنفسه و بما یظهر من عنده لا بما دونه لأنّ دونه لن یغنیکم و لو یکون کلّ من فی السّموات و الأرض و هذا خیر النّصح منّی علیکم ان أنتم تقبلون. باری بصر سِرّ و شهاده را از توجّه ما سوی اللّه پاک و مقدّس نموده تا به جمال او در هر ظهور فائز شوید و به لقای او که عین لقاء اللّه است مرزوق گردید و این است قول حقی که سبقت نگرفته او را قولی و از عقب در نیاید او را باطلی لم یزل در مشکاة کلمات چون سراج منیر ربّانی روشن و مضیء بوده و خواهد بود چه نیکوست حال نفسیکه به نفس خود به انوار این ضیاء قدس صمدانی منیر گردد فهنیئاً للعارفین.[v]
اسحاق بن حنین كندى مردى نصرانى و مانند پدرش حنین بن اسحاق از فیلسوفان مشهور است كه به موجب آشنایى به زبان یونانى و سریانى، فلسفه یونان را به عربى ترجمه كرد. فرزند وى یعقوب بن اسحاق نیز بزرگترین حكیم عرب است كه جملگى نزد خلفاى عباسى با عزت و احترام می زیستند. كندى فیلسوف نامى عراق در زمان خویش دست به تألیف كتابى زد كه به نظر خود تناقضات قرآن را در آن گرد آورده بود. او چون با فلسفه و مسائل عقلى و افكار حكماى یونان سر و كار داشت بر طبق معمول با حقایق آسمانى و موضوعات دینى چندان میانه اى نداشت و به موجب غرورى كه با خواندن فلسفه به او دست داده بود به تعالیم مذهبى به دیده حقارت می نگریست.اسحاق كندى آنچنان سرگرم كار كتاب «تناقضات قران» شده بود كه بكلى از مردم كناره گرفته، پیوسته در منزل با اهتمام زیاد به آن می پرداخت. روزى یكى از شاگردان او در سامرا به حضور امام حسن عسكرى (علیه السلام) شرفیاب شد.حضرت به وى فرمود: در میان شما شاگردان اسحاق كندى یك مرد رشید با شهامتى پیدا نمی شود كه این مرد را از كارى كه پیش گرفته باز دارد؟ شاگرد مزبور گفت: ما چگونه در این خصوص به وى اعتراض كنیم یا در مباحث علمى دیگرى كه استادى چون او بدان پرداخته است ایراد بگیریم! او استاد بزرگ و نامدارى است و ما توانایى گفتگو با او را نداریم. حضرت فرمود: اگر من چیزى به تو القا كنم می توانى به او برسانى و درست به وى بفهمانى؟ گفت: آرى. فرمود: نزد استادت برو و با وى الفت بگیر و تا می توانى در اظهار ارادت و اخلاص و خدمتگزارى نسبت به او كوتاهى نكن، تا جایى كه كاملاً مورد نظر وى واقع شوى و او هم لطف و عنایت خاصى نسبت به تو پیدا كند. وقتى كاملاً با هم انس گرفتید به وى بگو: مسئله اى به نظرم رسیده است می خواهم آن را از شما بپرسم...بگو: اگر یكى از پیروان قرآن كه با لحن آن آشنایى دارد از شما سؤال كند، «آیا امكان دارد كلامى كه شما از قرآن گرفته و نزد خود معنى كرده اید، گوینده آن، معنى دیگرى از آن اراده كرده باشد؟» او خواهد گفت: آرى ممكن است و چنین چیزى از نظرعقل رواست. آنگاه به وى بگو: اى استاد، شاید خداوند آن قسمت از قرآن را كه شما نزد خود معنى كرده اید، عكس آن را اراده نموده باشد، و آنچه شما پنداشتید، معنى آیه و مقصود خداوند كه گوینده آن است، نباشد. آن شاگرد از نزد حضرت رخصت خواست و به خانه استاد خود اسحاق كندى رفت و بر طبق دستور حضرت امام حسن عسكرى (علیه السلام) با وى رفت و آمد زیاد نمود تا میان آنان انس كامل برقرار گردید. روزى از فرصت استفاده نمود و موضوع را به همان گونه كه حضرت تعلیم داده بود با وى درمیان گذارد. همین كه فیلسوف نامى پرسش شاگرد را شنید، فكرى كرد و گفت: بار دیگر سؤال خود را تكرار كن. شاگرد سؤال را تكرار نمود و استاد فیلسوف مدتى درباره آن اندیشید و دید از نظر لغت و عقل چنین احتمالى هست و ممكن است آنچه وى از فلان آیه قرآن فهمیده و پنداشته است كه با آیه دیگر منافات دارد، منظور صاحب قرآن غیر از آن باشد.سرانجام فیلسوف نامبرده شاگرد دانشمند خود را مخاطب ساخت و این گفتگو میان آنها واقع شد. فیلسوف: تو را سوگند می دهم بگو این سؤال را چه كسى به تو آموخت؟ شاگرد: به دلم خطور كرد. فیلسوف: نه، چنین نیست. این گونه سخن از مانند چون تویى سر نمی زند. تو هنوز به مرحله اى نرسیده اى كه چنین مطلبى را درك كنى. راست بگو آن را از كجا آورده و از چه كسى شنیده اى؟ شاگرد: این موضوع را حضرت امام حسن عسكرى(علیه السلام) به من آموخت و امر كرد آن را با شما در میان بگذارم. فیلسوف: اكنون حقیقت را اظهار داشتى. آرى این گونه مطالب فقط از این خاندان صادر می شود. سپس فیلسوف بزرگ عراق آنچه دربارهء تناقضات قرآن نوشته و به نظر خود به كتاب آسمانى مسلمانان ایراد گرفته بود همه را جمع كرد و در آتش افكند.[viii]
...و امّا میزان ثانی كه معبَّر است به ادلّهء عقلیه و قیاسات منطقیه اختلال و عدم كفایت آن اًظهَر است از میزان حسّ، خصوصاً در معرفت مظاهر امرالله چه در صورتی كه اختلال این میزان در معارف فَلَكیه و طبیعیه ظاهر شد و بطلان اكثر معتقدات فلاسفهء سلف مكشوف و واضح گشت چه اعتباری در آن باقی می ماند. و اگر نفسی در عقاید فلاسفهء یونان و مصر نظر نماید می تواند بر مقصود حضرتِ مُناظِر و عدم كفایت براهین عقلیه واقف آید.
چه این فلاسفهء عِظام كه بُعدِ صیت و سُمُوِّ مقامشان به شرق و غرب بالغ شده و ادلّهء عقلیه و قیاسات منطقیه از ایشان به وراثت به حكمای اسلام و نصاری انتقال یافته است یك نفس از آنها در ظهور حضرت عیسی و ظهور حضرت خاتم الاًنبیاء، به توسط این ادلّه و قیاسات نتوانستند خود را از عقائد سخیفهء وثنیه نجات بخشد و به ایمان به حضرت عیسی و یا حضرت خاتم الانبیاء فائز آید. بل این حكما و فلاسفه، اًقوی مانع نفوذ امر حضرت عیسی علیه السّلام بودند و كتب عدیده در ردّ آن حضرت و مقاومت امرالله تصنیف نمودند. چنانكه پولس رسول در فِقرهء هشتم از اصحاح دویم نامهء كولسیان اهل ایمان را وصیت فرموده كه كسی شما را به فلسفه نفریبد و به علوم حِكمیه كه فیما بین ناس متداول است به دام خود نكشد.
كتاب احیای فكر دینی اقبال به احیای دینی رسید. «چیزی كه مرحوم علامه طباطبایی در المیزان نوشته، آیت الله صادقی هم در جزوهء «فقه گویا» نوشته: «ممكن است یك نفر سال ها در حوزهء علمیه بماند همهء درس ها را هم بخواند ولی یك آیهء قران هم نخواند.» خیلی جالب است. شهید مطهری بدین مضمون می گویند منطق ارسطو ابتدا بیرون اسلام بوده ولی بعد آمد مقدمهء معارف اسلامی شد. به نظر من این كه دیگر اسلام نیست. نظام ارسطوئی یك نظام صوری است و در مصادیق نمی تواند كاربردی داشته باشد.» می گوید حتی بعضی ها می گویند نه تنها منطق ارسطو كلید فهم قران، بل همه چیز است. به قول استاد محمد تقی جعفری تبریزی روحانیت قبلاً در فاز صدور حكم بود و در فاز مصادیق نبود. طالقانی برای همین می آید روی قرآن كار می كند.
ما یك گزارش پنجاه، شصت صفحه ای نوشتیم و دادیم به آقای آذری قمی و گفتیم كه در آموزش حوزه ها مالكیت نا محدود است و هر كسی كه این حكم اولیه را محدود بكند از مقولهء اضطرار است نظیر خوردن گوشت میت و گوشت خوك و مشروب خوردن. پس چرا شما معتقدید و می گویید جامعه را باید به سمت جامعهء توحیدی و امام زمان سوق داد. آیا حكم اولیه تان امامت و امام زمان است یا مالكیت نا محدود. جزوه خیلی مستدل بود. بعد كه رفتیم دیدنشان گفتند من هیچ حرفی برای زدن ندارم.
شهید مطهری تحلیلی از حوزه های علمیه داشتند. می گفتند كه یك طلبه وقتی وارد حوزه ها می شود با نیت سرباز امام زمان شدن است یعنی می شود آقا سید حركت. وقتی مدتی در حوزه ها می ماند می شود آقا شیخ ترمز. و این نشان می دهد كه آموزش های حوزه ها برایش ترمز است. از درونش عمل در نمی آید. درون این آموزش ها نه بحث امامت، نه اصول دین و نه امام زمان هست و نه بحث حركت ضد ظلم. یك دسته علوم می خوانند، علم عروض و قافیه، صرف و نحو، علم بیان، علم منطق و اصول.
آقای آذری قمی به ما می گفت آقا اصول فقه در حوزه ها تحقق كامل منطق ارسطوئی است. اگر كسی منطق را رد بكند، می تواند اصول فقه را هم رد بكند. ولی هیچكس نمی تواند منطق ارسطوئی را رد كند. بعد اصول فقه هم كه كاری به عمل ومصادیق ندارد...
به نظر من اصلی ترین علت اختلاف بین مفسرین ما كه حتی در محكمات قران هم اختلاف بنیادی دارند، اختلاف در كلید فهم های بشری آنهاست. تا آنجا كه قرآن كتاب وحدت است متأسفانه به كتاب تفرقه تبدیل شد. با خدای واحد وارد قرآن شده ایم تا همه تضادها حول محور خدای واحد حل شود، كه به نظر من قابل حل هم هست. وقتی با كلید فهم های مختلف وارد قران بشویم به نتیجه ای جز این نمی رسیم كه بگوییم قران و دین غیر قابل دسترسی است. البته منظورم خدا نیست...
پس ملاحظه می فرمائید ما از یك حقیقت واحدی وارد قران نشده ایم، ملاحظه می كنیم مرحوم علامه طباطبائی و آیت الله جوادی آملی كلید فهم قران را منطق ارسطو گرفته اند. شهید مطهری در كتاب «شناخت» خودشان قیاس تعقّلی ارسطوئی را اساس همه چیز می داند. قیاس را «ملاك خود معیار» می داند. مجاهدین گفتند ٢٥٠ آیه در قران داریم كه ما را به تعقّل و تدبّر وتفكر وا می دارد. من این را از خود حنیف نژاد شنیدم كه می گفت بر اساس آیات قران بایستی تفكر و تعقّل كرد و در كلّ آدم های خردگرائی بودند ولی معتقد بودند روش تعقّلی در بیرون از قران است. چه روشی؟ دیالكتیكی. به علت شور وحركت و جوانی و نیاز به یك روش تعقّلی راهنمای عمل به دیالكتیك رسیدند. منطق ارسطو از آنجا كه نمی توانست وارد مصادیق شود نمی توانست قانعشان كند. مرحوم علامه و آیت الله جوادی آملی هم به همین روش می گویند قرآن ٢٥٠ بار ما را به تفكر و تعقّل دعوت می كند. منتهی روش تعقّل در خود قرآن نیست، بلكه بیرون از آن است. همان قیاس تعقّلی ارسطوئی یا قیاس مساوات.
یكی كلید فهم را منطق ارسطو گرفت و دیگری منطق دیالكتیك. مرحوم سعید محسن می گفت ما رابطهء متقابل دیالكتیك و قرآن را قبول داریم. این طور كه من فهمیده ام آقای دكتر سروش هم معتقدند خرد عصر یعنی تركیبی از فلسفه و علم و عرفان، تعامل این سه می تواند كلید فهم قرآن باشد. ایشان معتقدند از درون دین نمی توان به دین نگاه كرد و دین در ذات خود استدلال و روش ندارد، بلكه دین باید نگرش از بیرون باشد. طبعاً استدلال و روش تعقل هم بیرون دین است.
... من یادم است در دورهء دانشجویی كتابی ازمرحوم شریعت سنگلجی به مبلغ پنج ریال از توپخانه خریدم. نامش «كلید فهم قران» بود. وی مدعی بود كه قرآن كلید فهم دارد و كلید فهم آن هم در خود قرآن وجود دارد. اولین بار بود كه جرقه ای به ذهنم خورد... وی می گوید آیات بر دو قسم هستند: محكم و متشابه، و این تقسیم بندی خود قرآن است. بعد از این كار زیادی روی محكم و متشابه نشد. در تفسیر المیزان نیز بیش از صد صفحه راجع به محكم و متشابه مطلب دارد ولی به نظر من به راهنمای عمل مشخصی نرسیده. مجاهدین در سال ٥١ جزوهء مفصلی تحت عنوان «دینامیزم قرآن» كار كردند. مهندس سحابی هم آن جزوه را خواندند. در ابتدای كار البته محورهای آموزشی آن موقع برداشت ها تأثیر بسزایی كرده بود.
بعد از انقلاب و قبل از شروع جنگ جلساتی تحت عنوان قرآن راهنمای عمل یا محكم و متشابه داشتیم، اخیراً هم (چند سال قبل) كه «پرتوی از قرآن» و سورهء آل عمران را می خواندیم، ملاحظه كردیم مرحوم طالقانی خیلی از مشكلات را حل كرده اند. ایشان كلید فهمی از خود قرآن بر مبنای توحید ارائه داده اند. به نظر من اگر هم محبان قرآن با توحید وارد قرآن شوند اختلاف ها حل می شود و در این بستر است كه اختلاف فهم ها از بین خواهد رفت...»
آقای دكتر سروش با كلید فهم خرد عصر وارد قران می شود. ملاحظه می كنیم اینها دیگر قران نیست. از ابتدا معلوم است كه اینها به وحدت نخواهند رسید و اصولاً بستر و پروسهء نادرستی است برای حل اختلاف «... باید برای توحید از خود قران شروع كرد؛ با مرحوم مهندس ثبرازنده هم بحثی داشتیم كه چگونه قرآن كه معتقدیم كتاب وحدت است عملاً موجب تفرقهء مسلمین شده؟ مجاهدین در سال ٥٢ به این نتیجه رسیدند كه اختلاف برداشت ها از قرآن با عث تفرقه است پس آموزش قران را حذف كردند. می گفتند حتی روی «محكمات قران هفده نظر كاملاً متفاوت وجود دارد.»
سید قطب مفسر قران بود. ده سال تمام در زندان روی تفسیر و درس های قرآن كار كرد. خط مشی عملی او ترور مرحوم عبدالنّاصر بود. مرحوم طالقانی هم مفسر بود وقتی سید قطب را اعدام كردند او در برابر برگزاری مراسم ختم مقاومت كرد. او گفته بود تمام بار مبارزات ضد امپریالیستی به دوش ناصر است. ترور عبدالناصر كار نادرستی است و نباید برای او ختم گرفت. اختلاف فهم ها از قرآن در حركت های اسلامی ضرر زد (ازجمله بر نهضت آزادی) شریعتی به سید جمال خرده گرفت كه توده ها را بسیج نكرد...قرآن بیدار می كند اما وقتی بیدار شدی روش نداری برای مبارزه، چون ما خدا را از كلید فهم خودمان در قرآن حذف كرده ایم.
(سپس آقای اشكوری از آقای میثمی می پرسند، «شیعه در طی چند صد سال به ١٣٢ فرقه تبدیل شد. آنها كه آدم های بدی نبودند و در رأسشان هم امام معصومی بود كه هدایتشان می كرد. چگونه این همه فرقه پیدا شد؟ آقای میثمی در جواب می گویند): «من عمیقاً معتقدم كه نوگرا باید از كلید های فهم بشری شروع كرده به خدای قائم به ذات و آفریدگار برسد و از آن طریق وارد قرآن شویم كه قرآن مخلوق است. به قول مرحوم طالقانی باید خود را در معرض وحی قرار داد و وقتی تزكیه كردیم و مخاطب خداوند در قران شدیم خدا با ما حرف می زند. به نظر می رسد مرحوم طالقانی از كلید فهم های مختلف بشری دست بر داشته و به این روش برای فهم قران رسیده اند.»
حضرت بهاءاللّه در لوح اشراقات می فرمایند:
حضرت مبشّر (حضرت باب مبشر حضرت بهاءالله)، روحُ ما سِواه فِداه، احکامی نازل فرمودهاند ولکن عالم امر معلّق بود به قبول.[xv] لذا این مظلوم بعضی را اجرا نمود و در کتاب اقدس به عباراتِ اُخری نازل، و در بعضی توقّف نمودیم.
در کتاب مبارک بیان محو کتب بر مؤمنین فرض گردیده بود مگر کتبی که در اثبات امر و شریعت اللّه نوشته شده باشد. جمال اقدس ابهی این حکم را نسخ فرمودهاند. حضرت ولی امراللّه در توقیعی که حسب الامر هیکل اطهر صادر گردیده در باره ماهیت و کیفیت احکام شدیدی که در کتاب مبارک بیان نازل شده چنین می فرمایند:
فهم و درک کامل احکام و حدود شاقّه نازله از قلم حضرت اعلی فقط از این طریق میسّر است که ماهیت و مقصد و خواصّ ممتازه شریعت مبارکش به نحوی که نفس آن حضرت در آثار خویش بیان فرمودهاند منظور گردد. طبق این بیانات واضحه دور بیان اصولاً یک نهضت دینی و انقلاب اجتماعی بود که مدّتش بالضّروره کوتاه ولی مملوّ از وقایعی مصیبت آمیز و مشحون از اصلاحاتی وسیع النّطاق و بنیان کن بود. موازین شدیده و اعمال قاطعهای را که حضرت نقطه اولی و اصحاب مجری می داشتند کل برای این بود که بنیاد تقالید حزب شیعه را برانداخته راه را برای ظهور حضرت بهاءاللّه هموار سازد. حضرت اعلی به منظور اثبات استقلال دور جدید و نیز برای آماده ساختن زمینه جهت ظهور قریب الوقوع جمال قدم احکامی بسیار دشوار و شدید نازل فرمودند. اگر چه اغلب این احکام هرگز به مرحله اجرا در نیامد ولی نفس نزول این احکام دلالت براستقلال آئین حضرت اعلی داشت و همین کافی بود تا هیجانی عظیم ایجاد نماید و علمای دین را به چنان مخالفتی برانگیزد که بالمآل شهادت حضرتش را سبب گردد.(ترجمه)
کسب علوم و تحصیل صنایع و فنون در آثار مبارکه بر کل فرض گردیده و به اهل بهاء توصیه شده که اهل دانش و هنر را محترم شمارند و از کسب علومی که صرفاً به مشاجره و جرّ و بحثهای بیهوده انجامد پرهیز نمایند. حضرت بهاءاللّه در الواح مبارکه اهل بهاء را تشویق فرمودهاند که به تحصیل علوم و فنون نافعهای اشتغال ورزند که سبب و علّت ترقّی عباد است و نیز آنان را انذار فرمودهاند که از علومی که به حرف ابتدا شود و به حرف منتهی گردد، و تحصیلش به مجادله در کلام انجامد احتراز جویند. حضرت ولی امراللّه در توقیعی که حسب الامر مبارک صادر شده علومی را که از حرف ابتدا و به حرف منتهی گردد به بحث و موشکافی های بی ثمر در مجرّدات و فرضیات توصیف فرمودهاند. در توقیعی دیگر می فرمایند که مقصد حضرت بهاءاللّه از چنین علوم در وهله اولی آن گونه رسائل و تفسیرات مربوط به علوم دینی و الهیات است که بجای آنکه مددی در نیل به حقیقت باشد باری سنگین بر ذهن انسان می نهد.
ای اهل فردوس برین! اهل یقین را اِخبار نمایید كه در فضایِ قدسِ قُربِ رضوان، روضهء جدیدی ظاهر گشته، و جمیع اهل عالین و هیاكلِ خُلدِ بَرین، طائفِ حول آن گشته اند. پس جهدی نمایید تا به آن مقام در آیید و حقایق اسرار عشق را از شقایقش جویید و جمیع حكمت های بالغهء اَحَدیه را از اثمار باقیه اش بیابید. قَرَّت اَبصارُ الّذینَ هُم دَخَلوا فیهِ آمِنینَ.
- تجلّی سوم علوم و فنون و صنایع است. علم بمنزله جناح است از برای وجود و مرقاتست از برای صعود. تحصیلش بر کلّ لازم ولکن علومی که اهل ارض از آن منتفع شوند نه علومی که بحرف ابتداء شود و بحرف منتهی گردد. صاحبان علوم و صنایع را حقّ عظیم است بر اهل عالم یشْهَدُ بِذَلِکَ اُمُّ الْبَیانِ فِی الْمَآبِ نَعِیماً لِلسّامِعِینَ. فی الحَقیقَة کنز حقیقی از برای انسان علم اوست و اوست علّت عزّت و نعمت و فرح و نشاط و بهجت و انبساط کذلِکَ نَطَقَ لِسَانُ الْعَظَمَةِ فِی هَذَا السِّجْنِ الْعَظِیمِ.
- در تحصیل کمالات ظاهره و باطنه جهد بلیغ نمائید چه که ثمره سدره انسانی کمالات ظاهریه و باطنیه بوده انسان بی علم و هنر محبوب نه. مثل اشجار بی ثمر بوده و خواهد بود لذا لازم که بقدر وُسع سدره وجود را به اثمار علم و عرفان و معانی و بیان مزین نمائید٠
- کُتِبَ عَلَی کُلِّ اَبٍّ تَرْبِیةُ ابْنِهِ وَ بِنْتِهِ بِالْعِلْمِ وَ الْخَطِّ وَ دُوْنِهُمَا عَمّا حُدِّدَ فِی اللّوحِ. (نوشته شد بر هر پدری تربیت پسر و دخترش به علم و خط و سایر علومی كه در كتاب الهی حكم شده است)
- وَ اَذِنَّاکُمْ بِاَنْ تَقْرَاُوْا مِنَ الْعُلُومِ مَا ینْفَعُکُمْ لا مَا ینْتَهِِی اِلَی الْمُجَادِلَةِ فِی الْکَلَامِ هَذَا خَیر لَکُمْ اِنْ اَنْتُمْ مِنَ العَارِفِینَ.(و اجازه دادیم كه بخوانید از علوم آنچه را كه به شما نفع می رساند، نه علومی كه به نزاع و مجادله در كلام منتهی می شود. این برای شما بهتر است، اگر از عارفین باشید)
- بشارت یازدهم تحصیل علوم و فنون از هر قبیل جائز ولکن علومی که نافع است و سبب و علّت ترقّی عباد است کذَلِکَ قُضِی الْاَمْرُ مِنْ لَدُنْ آمِرٍ حَکِیمٍ.
- حضرت موجود میفرماید علمای عصر باید ناس را در تحصیل علوم نافعه امر نمایند تا خود و اهل عالَم از آن منتفع گردند علومی که از لفظ ابتداء و بلفظ منتهی گردد مفید نبوده و نخواهد بود اکثری از حکمای ایران عمرها بدرس حکمت مشغولند و عاقبت حاصل آن جز الفاظی نبوده و نیست.
- ...علومی که اثر و ثمر از آن ظاهر و سبب راحت و آسایش عباد است عنداللّه مقبول بوده و هست٠
- در این ظهور اعظم کلّ باید به علوم و حِکَم ظاهر شوید.
- براستی میگویم هر آنچه از نادانی بکاهد و بر دانائی بیفزاید او پسندیده آفریننده بوده و هست.[xvii]
- علمای عصر باید، ناس را در تحصیل علوم نافعه امر نمایند تا خود و اهل عالم از آن منتفع گردند. علومی که از لفظ ابتدا و بلفظ منتهی گردد مفید نبوده و نخواهد بود. اکثری از حکمای ایران عمرها به درس حکمت مشغولند و عاقبت حاصل آن جز الفاظی نبوده و نیست... زبان خرد میگوید: هر که دارای من نباشد دارای هیچ نه، از هر چه هست بگذرید و مرا بیابید. منم آفتاب بینش و دریای دانش، پژمردگان را تازه نمایم و مردگانرا زنده کنم. منم آن روشنائی که راه دیده بنمایم و منم شاهباز دست بی نیاز، پر بستگان را بگشایم و پرواز بیاموزم... حکیم دانا و عالم بینا دو بصرند از برای هیکل عالم. إن شاء اللّه، ارض از این دو عطیه کبری محروم نماند و ممنوع نشود...اگر انسان بقدر و مقام خود عارف شود جز اخلاق حسنه و اعمال طیبه راضیهء مرضیه از او ظاهر نشود. اگر حکما و عرفای مشفق، ناس را آگاه نمایند جمیع عالم قطعه واحده مشاهده گردد. هذا حقّ لا ریب فیه. یسأل الخادم همَّةً من کلّ ذی همَّة لیقوم علی اصلاح البلاد و احیاء الأموات بماء الحکمة و البیان، حبّاً للّه الفرد الواحد العزیز المنَّان. حکمت هیچ حکیمی ظاهر نه مگر به بیان، و این مقام کلمه است که از قبل و بعد در کتب ذکر شده، چه که جمیع عالم از کلمه و روح آن بمقامات عالیه رسیده اند. و بیان و کلمه باید مؤثّر باشد و همچنین نافذ. و باین دو طراز در صورتی مزین که للّه گفته شود و بمقتضیات اوقات و نفوس ناظر باشد. حضرت موجود میفرماید: إنّ البیان جوهر یطلب النّفوذ و الاعتدال. أمّا النّفوذ معلّق باللّطافة و اللّطافة منوطة بالقلوب الفارغة الصّافیة. و أمّا الاعتدال امتزاجه بالحکمة الّتی ذکرناها فی الألواح...حکیم دانا باید بکمال مدارا تکلّم فرماید تا از حلاوت بیان کلّ بما ینبغی للانسان فائز شوند. ای حبیب من! کلمه الهی سلطان کلمات است و نفوذ آن لا تحصی. حضرت موجود میفرماید: عالم را کلمه مسخّر نموده و مینماید. اوست مفتاح اعظم در عالم، چه که ابواب قلوب که فی الحقیقه ابواب سماء است از او مفتوح.[xviii]
- یا هُوْ آفتاب حقیقی، کلمه الهی است که تربیت اهل دیار معانی و بیان، منوط باوست و اوست روح حقیقی و ماء معنوی که حیات کلّ شیء از مدد و عنایت او بوده و خواهد بود و تجلّی او در هر مرآتی بلون او ظاهر. مثلاً در مرایای قلوب حکماء تجلّی فرمود، حکمت ظاهر شد و همچنین در مرایای افئده عارفین تجلّی فرموده بدایع عرفان و حقایق تبیان ظاهر شده. جمیع اهل عالم و آنچه در او ظاهر، به انسان قائم و از او ظاهر و انسان از شمس کلمه ربّانیه موجود و اسماء حسنی و صفات علیا طائف حول کلمه بوده و خواهند بود. اوست نار الهی و چون در صدور بر افروخت ما سوی اللّه را بسوخت. افئده عشّاق ازین نار، در احتراق و این نار، حقیقت ماء است که بصورت نار ظاهر شده. ظاهرها نار و باطنها نور. و از این ماء، کلّ شیء باقی بوده و خواهد بود. «و من الماء کلّ شیءٍ حی.» از خدا می طلبیم که این ماء عذب الهی را از این سلسبیل روحانی بیاشامیم و ازعالم و عالمیان در سبیل محبّتش بگذریم و البهاء علی اهل البهاء.[xix]
- اِنّ الّذینَ اَنکَروا اللّهَ وَ تمَسّکوا بالطّبیعةِ مِن حَیثُ هِیَ هِیَ لیسَ عِندَهُم مِن عِلم ٍ وَ لامِن حِکمةٍ اََلاٰ انّهُم مِنَ الهآئِمینَ اولّئِکَ ما بَلغوا الذّروة َ العُلیا وَ الغایة َ القصوی لِذا سُکّرَت اَبصارُهُم وَ اختلفت اَفکارُهُم وَ اِلّا رُؤسآءُ القوم ِ اعترَفوا باللّهِ وَ سُلطانِهِ یَشهَدُ بِذلکَ رَبّکَ المُهَیمِن ِ القیّوم ِ وَ لمّا مُلِئَت عیونُ اَهل ِ الشّرق ِ مِن صَنآئع اَهل ِ الغربِ لِذا هاموا فِی الاَسبابِ وَ غفلوا عَن مُسَبّبها وَ مُمِدِّها مَعَ اِنّ الّذینَ کانوا مَطالعَ الحِکمَةِ وَ مَعادِنَها ما اَنکَروا عِلّتها وَ مُبدعَها وَ مَبدَئها اِنّ رَبّکَ یَعلمُ وَ النّاسُ اَکثرُهُم لا یَعلمونَ وَ لنا اَن نذکرَ فی هذا اللّوح ِ بَعضَ مَقالاتِ الحُکَمآءِ لِوَجهِ اللّهِ مالکِ الاَسمآءِ لِیُفتحَ بها اَبصارُ العِبادِ وَ یُوقِننّ اَنّهُ هُوَ الصّانعُ القادرُ المُبدِعُ المُنشِئُ العَلیمَ الحَکیمُ وَ لو یُرَی الیومَ لِحُکمآءِ العَصرِ یَدٌ طولی فی الحِکمَةِ وَ الصَنآئع ِ وَلکن لَو یَنظُرُ اَحَدٌ بِعَینِ البَصیرةِ لیَعلمُ اَنّهُم اَخذوا اَکثرَها مِن حُکَمآءِ القبل ِ وَ هُمُ الّذینَ اَسّسوا اَساسَ الحِکمَةِ وَ مَهّدوا بُنیانَها وَ شیّدوا اَرکانَها کذلکَ یُنبّئکَ رَبّکَ القدیمُ وَ القدَمآءُ اَخذوا العُلومَ مِنَ الاَنبیآءِ لِاَنّهُم کانوا مَطالعَ الحِکمةِ الالٰهیّةِ وَ مَظاهرَ الاَسرارِ الرَبّانیّةِ مِنَ النّاس ِ مَن فازَ بِزُلال ِ سَلسال ِ بَیاناتِهم وَ مِنهُم مَن شرِبَ ثمالةََ الکأس ِ لِکلّ ٍ نصیبٌ عَلی مِقداره اِنّهُ لهُوَ العادِلُ الحَکیمُ اِنّ اَبیدقلیسَ الّذی اشتهرَ فی الحِکمَةِ کان فی زمَن ِ داود وَ فیثاغورسَ فی زمَن ِ سُلیمان بن داود وَ اَخذا الحِکمةَ مِن مَعدن ِ النّبوّةِ [xx]... اِنّ اُسَّ الحِکمَةِ وَ اَصلَها مِنَ الاَنبیآءِ وَ اختلفت معانیها وَ اَسرارُها بَینَ القومِ باختلافاتِ الاَنظارِ وَ العقولِ اَنّا نَذکرَ لکَ نبأ یوم ٍ تکلّمَ فیهِ اَحَدٌ مِنَ الاَنبیآءِ بَینَ الوَری بما عَلّمَهُ شدیدُ القوی اِنّ رَبّکَ لَهُوَ المُلهِمُ العَزیزُ المَنیعُ فلمّا انفجَرت یَنابیعُ الحِکمَةِ وَ البَیان مِن مَنبَع ِ بَیانِهِ وَ اَخذَ سُکرُ خمرِ العِرفانِ مَن فی فِنآئِه قال الاٰنَ قد مَلأ الرّوحُ. مِنَ النّاس ِ مَن اَخذَ هذا القول ِ وَ وَجَدَ مِنهُ عَلی زعمِه رآئِحةَ الحُلول ِ وَ الدّخول ِ وَ استدلّ فی ذلکَ ببیاناتٍ شتّی وَ اتّبعَهُ حِزبٌ مِنَ النّاس ِ لو انّا نذکرُ اَسمآئََهُم فی هذا المَقام ِ وَ نفصّل لکَ لیَطولُ الکلامُ وَ نَبعدُ عَن ِ المَرام اِنّ ربّکَ لَهُوَ الحَکیمُ العلّامُ وَ مِنهُم مَن فازَ بالرّحیق ِ المَختوم ِ الّذی فُکّ بمِفتاح ِ لِسان ِ مَطلع ِ آیاتِ ربِّکَ العزیزِ الوَهّابِ قل اِنّ الفلاسفة ما اَنکروا القدیمَ بَل ماتَ اَکثرُهُم فی حَسرَةِ عِرفانِهِ کما شهدَ بذلکَ بَعضُهُم اَنّ رَبّکَ لهُوَ المُخبرُ الخبیرُ اَنّ بُقراطَ الطّبیبِ کانَ مِن کِبارِ الفلاسفةِ وَ اعترَفَ باللّهِ وَ سُلطانِهِ وَ بَعدَهُ سُقراط اِنّهُ کانَ حَکیماً فاضِلاً زاهِداً اِشتغلَ بالرّیاضَةِ وَ نَهَی النّفسَ عَنِ الهَوی وَ اَعرَضَ عَن مَلاذِ الدّنیا وَ اعتزلَ اِلَی الجَبَلِ وَ اَقامَ فی غارٍ وَ مَنَعَ النّاسَ عَن عِبادَةِ الاَوثان ِ وَ عَلّمَهُم سَبیلَ الرّحمن ِ اِلی اَن ثارَت عَلیهِ الجُهّال ِ وَ اَخذوهُ وَ قتلوهُ فِی السِّجن ِ کذلکَ یَقصُّ لَکَ هذا القلمُ السّریعُ ما اَحَدّ بَصَرَ هذا الرّجل ِ فِی الفلسفةِ اِنّهُ سَیّدُ الفلاسفةِ کلّها قد کانَ عَلی جانِبٍ عَظیم ٍ مِنَ الحِکمَةِ نشهَدُ اَنّهُ مِن فوارِس ِ مِضمارِها وَ اَخصِّ القآئِمینَ لِخِدمَتِها وَ لهُ یَدٌ طولی فِی العُلومِ المَشهوُدَةِ بَینَ القوم ِ وَ ما هُوَ المَستورُ عَنهُم کَانّهُ فازَ بجَرعَةٍ اِذ فاضَ البَحرُ الأعظمُ بهذا الکوثرِ المُنیرِ...وَ بَعدَهُ اَفلاطونُ الأٰلهی اِنّهُ کانَ تِلمیذاً لِسُقراطِ المَذکورِ وَ جَلسَ عَلی کرسِیِّ الحِکمَةِ بَعدَهُ وَ اَقرّ باللّهِ وَ آیاتِه المُهیمِنةِ عَلی ما کانَ وَ ما یَکونَ وَ بَعدَهُ مَن سُمِّّیَ باَرسطوطالیس الحَکیم المَشهور...وَ هؤلآء مِن صَنادیدِ القومِ وَ کُبرآئِهِم کُلّهُم اَقرّوا وَ اعترَفوا بالقدیمِ الّذی فی قبضتِه ِ زمامُ العلوم... قل یا مَلأ الاَرضِ اِیّاکُم اَن یَمنعَکُم ذکرُ الحِکمَةِ عَن مَطلعِها وَ مَشرقِها تمَسّکوا بربِِّّکُمُ المُعلِّمُ الحَکیمُ اِنّا قدّرنا لِکُلِّ اَرض ٍ نَصیباً وَ لِکلّ ِ ساعَةٍ قِسمَةً وَ لِکُلِّ بَیان ٍ زماناً وَ لِکُلّ حالٍ مَقالاً فانظروا الیُونانَ اِنّا جَعَلناها کُرسِیّ الحِکمَةِ فی بُرهَةٍ طویلةٍ فلمّا جآءَ اَجلُها ثُلّ عَرشُها وَ کَلَّ لسانُها وَ خبَت مَصابیحُها وَ نُکِسَت اَعلامُها کذلکَ نأخذُ وَ نُعطی اِنّ رَبّکَ لهُوَ الآخِذُ المُعطِی المُقتدِرُ القدیرُ قد اَودَعنا شمسَ المَعارفِ فی کُلِّ اَرضٍ اِذا جآءَ المیقاتُ تُشرِقُ مِن اُفقِها اَمراً مِن لدَی اللّهِ العَلیم ِ الحَکیمِ اِنّا لو نُریدُ اَن نَذکُرَ لکَ کُلّ قِطعةٍ مِن قطعاتِ الاَرض ِ وَ ما وَلجَ فیها وَ ظهَرَ مِنها لنَقدِرُ اِنّ رَبّکَ اَحاطَ عِلمُهُ السّمواتِ وَ الاَرَضینَ...مَن کانَ فیلسوفاً حقیقیّاً ما اَنکرَ اللّهَ وَ بُرهانَهُ وَ اَقرّ بعَظمَتِهِ وَ سُلطانِهِ المُهَیمِن ِ عَلَی العالمینَ اِنّا نُحِبُّ الحُکَمآءَ الّذینَ ظهَرَ مِنهُم مَا انتفعَ بهِ النّاسُ وَ اَیّدناهُم بامرٍ مِن عِندِنا اِنّا کُنّا قادِرینَ اِیّاکُم یا اَحِبّآئی اَن تنکِروا فضلَ عِبادیَ الحُکَمآءِ الّذینَ جَعَلهُمُ اللّهُ مَطالِعَ اسمِهِ الصّانِع ِ بَینَ العالمینَ اَفرِغوا جُهدَکُم لِیَظهرَ مِنکمُ الصّنآئعُ وَ الاُمورُ الّتی بها یَنتفِعُ کُلّ صَغیرٍ وَ کبیرٍ اِنّا نتبّرءُ عَن کلِّ جاهلٍ ظنَّ باَنّ الحِکمَةَ هُوَ التّکلّمُ بالهوی وَ الِاعراضُ عَن ِ اللّهِ مَولَی الوَری کما تسمَعُ الیَومَ مِن بَعضِ الغافلینَ قل اَوّلُ الحِکمَةِ وَ اََصلُها هُوَ الِاقرارُ بما بَیّنَهُ اللّهُ لِاّنَ بهِ استحکَم بنیانُ السّیاسةِ الّتی کانت دِرعَ الحِفظِ لِبَدَنِ العالمِ تفکّروا لِتعرفوا ما نطقَ به قلمِیَ الاَعلی فی هذا اللّوح ِ البَدیع قل کلّ اَمرٍ سیاسیّ اَنتم تتکلّمونَ به کانَ تحتَ کلمَةٍ مِنَ الکلِماتِ الّتی نُزّلت مِن جَبَروتِ بَیانِهِ العَزیز المَنیع کَذلکَ قصَصنا لکَ ما یَفرَحُ به قلبُک وَ تقّرُ عَینُکَ وَ تقومُ عَلی خِدمَةِ الاَمر بَینَ العالمینَ...[xxi]
- از فیوضات فکر و دانش هیکل عالم در هر دوری به جلوه و طوری مزین و به لطائف بخشایش جدیدی متباهی و مفتخر است و این آیت کبرای خداوند بی همتا در آفرینش و شرف بر جملهء ممکنات سبقت و پیشی داشته و حدیث أوّلُ ما خلقَ اللّهُ العقل شاهد این مطلب و در صدر ایجاد در هیکل انسانی من حیث الظّهور مشخّص گردید. پاک و منزّه است خداوندی که به اشراقات انوار این لطیفهء ربّانیه عالم ظلمانی را غبطهء عوالم نورانی فرمود؛ وَ أشرَقتِ الارضُ بنورِ رَبِّها. متعالی و مقدّس است پروردگاری که فطرت انسانیه را مطلع این فیض نامتناهی فرمود.[xxii]
- در این دور بدیع بعد از عرفان حقّ منیع، اعظم فضائل عالَم انسانی تحصیل علوم و فنون مادّی و ادبی است لهذا باید احبّای الهی در تحصیل سعی بلیغ نمایند ولی اسّ اعظم تحصیل تحسین اخلاق است.
- در این دور بدیع اساس متین تمهید تعلیم و فنون ومعارف است و به نصّ صریح باید جمیع اطفال بقدر لزوم تحصیل فنون نمایند لهذا باید در هر شهری و قریه ای مدارس و مکاتب تأسیس گردد و جمیع اطفال بقدر لزوم در تحصیل بکوشند لهذا هر نفسی که انفاقی در این مورد نماید شبهه ای نیست که مقبول درگاه احدیت شود و مورد تحسین و تمجید ملأ اعلی گردد.
- الیوم احبّای الهی را فرض و واجب است که اطفال را به قرائت و کتابت و تعلیم و دانش و ادراک تربیت نمایند تا آنکه روز بروز در جمیع مراتب ترقّی کنند.
- اُسّ اساس سیئات نادانی و جهالت است لهذا باید باسباب بصیرت و دانائی تشبّث نمود...
- آیا انصاف است که کسی بر زبان راند که دین مخالف آئین معارف و علوم است اَسْتَغِفرُ اللّه مِنْ ذَلِکَ. عنقریب خواهید دید که بهائیان در جمیع علوم و فنون سر حلقه دانایان گردند و کوس علم و دانش را در اوج اعلی زنند. مرکز اکتشافات عظیمه شوند و مصدر اختراعات نامتناهی گردند وَ لَیسَ هَذَا عَلَی اللّه بِعَزِیزء وَ عَلَیکُمُ الْبَهَاء الْاَبْهَی ع ع.
- علم اعظم منقبت عالَم انسانیست. علم سبب کشف حقائق است ولی علم بر دو قسم است علوم مادیه و علوم الهیه. علوم مادیه کشف اسرار طبیعت کند علوم الهیه کشف اسرار حقیقت نماید. عالَم انسانی باید تحصیل هر دو علم کند اکتفای به یک علم ننماید. زیرا هیچ پرنده ای به جناح واحد پرواز نکند باید به دو بال پرواز نماید یک بال علوم مادیه و یک بال علوم الهیه این علم از عالم طبیعت و آن علم از ماوراء الطّبیعه. این علم ناسوتی آن علم لاهوتی. مقصود از علم لاهوتی کشف اسرار الهی است ادراک حقائق معنوی است فهم حکمت بالغه الهی است کشف حقیقت ادیان رحمانی است و ادراک اساس شریعت اللّه است.
- الیوم نشر علوم نافعه و اکتشاف اسرار مادیه کائنات و ترویج فنون مفیده و تربیت اطفال از اعظم مواهب حضرت ذوالجلال شمرده میشود.
- آنچه از مسائل فنیه و افکار فلاسفه مخالف نصّ صریح کتاب است آن نقص در فنون و علوم است نه در حقائق و معانی مستنبطه از جمال معلوم.[xxiii]
- ای یاران عزیز عبدالبهاء باید دقت در نصوص الهیه كرد و احكام شریعت الله مجری داشت و از تأویل عرفاء وتشویش حكماء احتراز و اجتناب كرد زیرا نفوس را منجمد و افسرده و كسل و لاابالی و پریشان و سرگردان نماید و عاقبت ملّت الهیه را ذلیل و حقیر در انظار عمومی كرده فسقه و فجره محسوب دارد. البته دوستان حقیقی جز تقوای الهی آرزو ندارد.[xxiv]
- فلاسفهء الهیون نظیر سقراط و افلاطون و ارسطو فی الحقیقه شایان احترام و مستحقّ نهایت ستایشند زیرا خدمات فائقه بعالم انسانی نموده اند و همچنین فلاسفهء طبیعیون متفنّنون معتدل که خدمت کرده اند. ما علم و حکمت را اساس ترقّی عالم انسانی می دانیم و فلاسفهء وسیع النّظر را ستایش می نمائیم.[xxv]
- اسرائیل در نهایت ذلّت بودند در مصر اسیر فرعونیان بودند در نهایت جهل و نادانی بودند حضرت موسی آن قوم را از ذلّت نجات داده به ارض مقدّس برد اسرائیل را چنان تربیت کرد که از حضیض ذلّت به اوج عزّت رسیدند بدرجه ئی که در میان ملل عالم مشهور آفاق شدند در علوم ترقّی کردند در مدنیت ترقّی کردند در صنایع ترقّی کردند در فلسفه ترقّی کردند سلطنت سلیمانی تأسیس نمودند حتّی فلاسفه یونان به فلسطین آمده از سلالهء حضرت سلیمان تحصیل فلسفه نمودند از جمله سقراط که اعظم فلاسفهء یونان بود. در تاریخ یونان مذکور که سقراط به سوریه رفت و تحصیل فنون نمود چون به یونان مراجعت نمود تأسیس وحدانیت الهیه کرد و ترویج بقاء روح بعد ازصعود از دنیا فرمود ملّت یونان او را اذیت کردند عاقبت درمجلس پادشاه او را زهر دادند. مختصر این است که از هجوم ملک بابل و دولت یونان و رومان بنی اسرائیل باز اسیر شدند.[xxvi]
شما مجمعی دارید و تحرّی حقیقت می کنید و از تقالید آزادید و می خواهید به حقیقت مسائل پی برید. همّتتان بلند است به تقالید قدیمه تشبّث ندارید لهذا مناسب دانستم که بیان فلسفهء شرق و غرب بنمایم و تفاوت میان این دو فلسفه را عرضه دارم. میزان ادراک در نزد فلاسفه غرب حسّ است رأیشان این است که هرشیء محسوس حقیقت است...امّا در نزد فلاسفهء شرق علی الخصوص فلاسفهء یونان و ایران میزان ادراک عقل بوده است و برهانشان این است که حسّ خطا می کند و چون خطا می کند نمی توان گفت میزان تامّ است...[xxvii]
ای انجمن مبارک! بی نهایت مسرورم از این که در این جمعیت دارالفنون حاضر شده ام بسیار میل داشتم که این دارالفنون را روزی مشاهده کنم. الحمد للّه این تحقّق یافت زیرا این دارالفنون منشأ فواید عظیمه است. و اعظم منقبت عالم انسانی علم است و انسان بعقل و علم ممتاز از حیوان است انسان بعلم کاشف اسرار کائنات است انسان بعلم مطّلع بر اسرار قرون ماضیه گردد انسان بعلم کشف اسرار قرون آتیه کند انسان بعلم کشف اسرار مکنون کمون ارض نماید انسان بعلم کاشف حرکات اجسام عظیمهء آسمان گردد. علم سبب عزّت ابدیهء انسان است علم سبب شرف عالم انسانی است علم سبب حسن صیت و شهرت انسان است علم کشف اسرار کتب آسمانی کند علم اسرار حقیقت آشکار نماید علم خدمت بعالم حقیقت کند علم ادیان سابقه را از تقالید نجات دهد علم کشف حقیقت ادیان الهی کند علم اعظم منقبت عالم انسانی است علم انسانرا از اسارت طبیعت نجات دهد علم شوکت و نوامیس طبیعت درهم شکند... خلاصه جمیع کائنات اسیر طبیعت است مگر انسان آزاد است و این آزادی بواسطه علم است علم قواعد احکام طبیعت بهم زند نظام طبیعت در هم شکند و این را بقوّه علم کند. پس معلوم شد که علم اعظم مناقب عالم انسانی است علم عزّت ابدی است علم حیات سرمدی است. ملاحظه کنید حیات مشاهیر علما را که هر چند جسم متلاشی شد ولی علمشان باقی است سلطنت ملوک عالم موقّتی است ولی سلطنت شخص عالم ابدی است و صیت شهرتش سرمدی...[xxviii]
علم اعظم منقبت عالم انسانی است علم سبب کشف حقائق است ولی علم بر دو قسم است علوم مادّیه و علوم الهیه. علوم مادّیه کشف اسرار طبیعت کند علوم الهیه کشف اسرار حقیقت نماید عالم انسانی باید تحصیل هر دو علم کند اکتفای به یک علم ننماید. زیرا هیچ پرنده ئی به جناح واحد پرواز نکند باید به دو بال پرواز نماید یک بال علوم مادّیه و یک بال علوم الهیه این علم از عالم طبیعت و آن علم از ماوراء الطبیعه این علم ناسوتی آن علم لاهوتی. مقصود از علم لاهوتی کشف اسرار الهی است ادراک حقائق معنوی است فهم حکمت بالغهء الهی است کشف حقیقت ادیان رحمانی است و ادراک اساس شریعت اللّه است.[xxix]
حضرت بهاء اللّه اعلان نمود که باید دین مطابق علم باشد زیرا علم حقیقت است و دین حقیقت است و ممکن نیست که در حقیقت اختلاف پیدا شود. و اگر مسئله ئی از مسائل دینیه مخالف عقل و علم باشد آن و هم محض است ابداً اساسی ندارد زیرا ضدّ علم جهل است مخالف عقل نادانی است و این مثل آفتاب روشن است...این عصر عصر نورانی است این عصری است که از این اوهام باید آزاد گردیم.[xxx]
اعظم فضائل عالم انسانی حکمت الهی است و حکمت عبارت از اطلاع به حقایق اشیاء علی ما هی علیها است و علم و احاطه به حقایق اشیاء ممکن نیست جز به حکمت الهیه زیرا علم بر دو قسم است یکی تصوری و دیگری تحقیقی است؛ به عبارة اخری حصولی و حضوری. مثلاً ما می دانیم که آبی هست امّا این صرف تصور است امّا وقتی نوشیدیم تحقیقی گردد لهذا گفته اند علم تام تحقق به شیء است نه تصور شیء. مثلاً اگر انسان بداند که مائده و نعمتی موجود است از این تصور تلذذ نیابد امّا چون از مائده تناول کند تلذّذ و تغذّی نماید پس تحقق تام حاصل شود. مثلاً انسان میداند در دنیا عسلی هست لکن این تصور کفایت نکند و مذاق شیرین ننماید بلکه باید بچشد تا علم ذوقی حصول یابد. پس حکمت عبارت از اطلاع به حقائق اشیا است علی ما هی علیها ذوقاً و تحققاً، لهذا خداوند انسان را جامع جمیع حقائق خلق کرده است... پس در انسان یک جامعیتی موجود یعنی جامع جمیع کمالات جمادی و نباتی و حیوانی است، و فضلاً عن ذلک این جامعیت مؤید به قوه روح است و به آن روح، انسان ممتاز از سائر کائنات و اشرف موجودات است و جامع جمیع کمالات کونیه است و مظهر فیوضات رحمانیه و کمالات ربانیه است زیرا هر اسم و صفتی که خدا را به آن بستائی آیتی از آن در انسان موجود است...پس معلوم شد که انسان قانون طبیعت را خرق می کند لهذا اشرف جمیع کائناتست؛ چگونه جامعیت دارد و عجب است مادّیون از این نکته غافل شده اند متصل در تعالیم خودشان میگویند که جمیع کائنات اسیر طبیعت است و شیئی از اشیاء نمی تواند از قانون طبیعت تجاوز کند و حال آنکه انسان خرق قانون طبیعت کند...باری بدلائل عقلیه مثل آفتاب واضح و مشهود است که عقل و روح انسان مُدرکِ حقائق اشیا است؛ چرا، زیرا عقل انسان محیط بر اشیا است روح انسان محیط بر اشیاست امّا حامل این قوه که عبارت از نفس ناطقه و روح انسانیست هر چند در نهایت نفوذ است لکن نفوذش محدود است. مثلاً نفوذ اعظم فلاسفه و حکمای سلف و خلف محدود بود تربیت نفوس معدوده نمودند و یا آنکه تربیت نفس خویش نمودند، و لکن نفوذ روح القدس غیر محدود و فیوضاتش غیر محصور هر قدر انسان از حکمت و فلسفه اطلاع یابد و مهارت حاصل نماید باز محتاج نفثات روح القدس است. مثلاً افلاطون که اول فیلسوف یونان بود و همچنین ارسطو فیثاغورث اقلیدس اینها دائره نفوذشان محدود بود با جمیع این قوت حکمیه و فلسفیه ئی که داشتند نتوانستند نفسی را به درجه ئی بیاورند که جانش را فدای عموم نماید و لکن نفوسی که مؤید به روح القدس بودند چنان نفوذی حاصل کردند که از تأثیر انفاس آنان جم غفیری به میدان فدا شتافتند نفوسیکه به ظاهر هیچ علم نداشتند؛ نظیر پطرس؛ این شخص ماهی گیر بود علم و فضل نداشت سواد نداشت حتی بدرجه ئی که حساب ایام سبت را نمیتوانست نگاه داشت با وجود این چون مؤید بنفثات روح القدس شد چه اثر و نفوذی در عالم وجود حاصل نمود. مقصد اینست انسان در عالم حکمت و فلسفه هر قدر ترقی کند باز محتاج بنفثات روح القدس است و هر قدر انسان اکتساب کمال نماید دائرهء نفوذش محدود است و اگر بخواهد حرکتی در افکار بشر اندازد حرکتی محدود است عمومیت پیدا نمیکند، اما اولیای الهی در عالم افکار حرکتی عمومی انداختند و آثار غریبی ظاهر شد. مثلاً حضرت ابراهیم با وجود آنکه پسر سنگ تراش بود در عالم افکار بشر حرکتی جدید انداخت حضرت موسی در افکار بشر حرکت عمومی انداخت حضرت مسیح با آنکه از خاندان فقیر بود در عالم افکار حرکتی عمومی فوق العاده القا نمود نفوذش ارکان عالم را گرفت حضرت محمد با وجود این که امّی بود در افکار عمومی نفوذی عجیب داشت ملتی عرب را به اعلی درجهء کمال رسانید. حضرت باب حرکتی عمومی در عالم افکار انداخت. پس معلوم شد نفوسی که مؤید به روح القدس هستند نفوذشان کامل؛ به درجه ای که عالم را تجدید میکنند، حیات ابدیه می بخشند؛ شرق و غرب را روشن می نمایند؛ قدرت و تأثیرشان غیر محدود است، بلکه دو هزار سال می گذرد و باقیست. امّا انسان اگر مؤید به روح القدس نباشد، هر قدر دانا باشد و مؤسس فلسفه باشد حرکتش محدود است. و چون حرکت افکار لاهوتیه بکلی منقطع و حکمت الهیه منسوخ و مادیات غالب و ظلمت اوهام احاطه نمود و حقیقت پنهان گشت حضرت بهاء اللّه از افق ایران ظاهر شد و در عالم افکار حرکتی شدید انداخت ایرانیان احساسات ربانیه یافتند و به حکمت الهی پی بردند بکلی افکار و اطوار و افعالشان تغییر یافت، خلقی جدید شدند و روحی تازه یافتند. نور حقیقت درخشید؛ جمیع اسیر تقالید بودند و جمیع ملل و ادیان غریق دریای اوهام؛ از حقیقت ادیان الهی خبری نماند آنچه از آباء و اجداد شنیدند پذیرفتند و متابعت نموده و می نمایند مثلاً طفل یهودی، یهودی می شود؛ پسر نصرانی، نصرانی می شود اگر بودی (بودایی)، بودی می شود؛ اگر زردشتی، زردشتی می شود. پس جمیع اسیر تقالیدند متابعت تقالید آباء و اجداد خود را میکنند امّا بهاء اللّه فرمود تقلید جائز نیست تحری حقیقت باید بشود و دیگر آنکه بهاء اللّه فرمود علم و دین توأمست از یکدیگر جدا نمی شود دینی که مصدق عقل و علوم و فنون نباشد آن تقلید آباء و اجداد است و اوهامست زیرا علم عبارت از حقیقت است پس باید دین مطابق علم باشد و اگر مطابق نباشد اوهام و باطل است دین باید سبب الفت و محبت بین بشر شود و قلوب و ارواح را با هم الفت دهد اگر دین سبب عداوت شود عدمش بهتر از وجود است و دیگر دین باید سبب وحدت عالم انسانی باشد نه سبب اختلاف هر دینی که حقست لابد قبائل مختلفه را متحد میکند دین اگر سبب وحدت عالم انسانی نشود البته نباشد بهتر است دین باید ازاله تعصب کند اگر چنانچه تعصب را زائل نکند دین نیست زیرا دین متابعت حقست پروردگار جمیع خلق را دوست می دارد با جمیع خلق در صلح است به جمیع خلق مهربانست. ما باید متابعت خدا بکنیم جمیع خلق را دوست داشته باشیم به کل مهربان باشیم پس باید از تعصب جنسی و تعصب وطنی و سیاسی و مذهبی بگذریم و تحری حقیقت کنیم زیرا این تعصبات سبب اختلاف بین بشر است این تعصب سبب است که خونها ریخته میشود این تعصب سبب است که مادران بیچاره در قتل فرزندان فریاد و ناله و گریه و فغان میکنند این تعصب سبب است که پدرها بی پسر میشوند این تعصب ممالک عالم را سبب خرابی می گردد این تعصب سبب اضطراب عالم شده و می شود اما اگر این تعصبات نماند جمیع بشر با یکدیگر بنهایت محبت الفت می کنند. مقصد اینست که ما باید متابعت خدا کنیم و سیاست الهی را جاری نمائیم خدا خواسته که ما نور باشیم چرا ظلمت باشیم خدا خواسته مظهر رحمت باشیم چرا مظهر غضب گردیم خدا جمیع بندگانش را دوست میدارد ما چرا نباید دوست داشته باشیم جمیع را رزق و حیات میدهد حفظ میکند آن قدر مهربانست ما چرا نا مهربان باشیم اگر متابعت نفثات روح القدس بکنیم یقین است که رحمت پروردگار و موهبت آمرزگار شامل شود اگر استفاضه از شمس حقیقت کنیم از برای کل نوریم اگر اقتباس فیض از مرکز بکنیم یقین است از برای کل رحمتیم... از خدا میخواهم شما را مؤید و موفق فرماید بلکه روحانیت و حکمت الهی بیشتر و اسرار کائنات ظاهر و فیوضات الهیه احاطه نماید تا خطّهء فرنسا جنّت لاهوت شود.[xxxi]
این وعدهء صریح است بر این كه بیان قرآن نازل خواهد شد و مقاصد الهیه واضح و ظاهر خواهد گشت. و مجلسی در باب رجعت از مجلّد غیبت بِحار الانوار از زرارة بن اعین روایت می فرماید: «انّهُ قالَ سَألتُ اَبا عَبدِاللهِ عَلَیهِ السّلامُ عَن هذِهِ الاُمورِ العِظام ِ مِنَ الرّجعَةِ وَاًشباهِها فَقالَ اِنّ هذَا الّذی تَسألَونَ عَنهُ لَم یجِیء اًوانُهُ وَ قَد قالَ اللهُ عَزَّ وَ جَلّ: «بَل كَذّبوا بِما لَم یحیطوا بِعِلمِهِ وَ لَمّا یأتِهِم تَأویلُهُ»(سورهء یونس،٣٩). یعنی از حضرت ابی عبدالله علیه السّلام سؤال نمودم از این امور عظیمهء رجعت و امثال آن پس آن حضرت فرمود: این را كه شما می پرسید و فهم آن را می طلبید هنوز وقت آن نرسیده است و هر آینه خداوند فرموده است كه تكذیب كردند قرآن را به سبب این كه معنای آن را ندانستند و هنوز تأویل آن نازل نشده است.
و این حدیث صریح است بر این كه تأویل قرآن و ظهور معانی حقیقیهء آن در ظهور قائم معلوم خواهد شد نه قبل از ظهور آن حضرت. اگر چه آیهء مباركه خود در غایت صراحت است و بدون احتیاج به حدیث ظاهر و صریح است در توقّف فهم قرآن به ظهور قائم و رجعت. و اًصرَح از دو آیهء سابقه این آیهء كریمه است كه در سورهء اعراف فرموده است: «وَ لَقَد جِئناهُم بِكِتابٍ فَصَّلناهُ عَلی عِلم ٍ هُدَی وَ رَحمَةً لِقَوم ٍ یؤمِنونَ. هَل ینتَظِرونَ اِلّا تَأویلَهُ یومَ یأتی تَأویلُهُ یقولُ الّذینَ نَسوهُ مِن قَبلُ قَد جائَت رُسُلُ رَبِّنا بِالحَقِّ فَهَل لَنا مِن شُفَعاءَ فَیشفَعُوا لَنا أو نُرَدُّ فَنَعمَلُ غَیرَ الّذی كُنّا نَعمَلُ قَد خسِروا اًنفُسَهُم وَ ضَلَّ عَنهُم ما كانوا یفتَرونَ» و این آیهء مباركه در غایت صراحت است بر این كه تأویل قران در یوم موعود نازل خواهد شد و مقاصد الهیه در آن یوم مشهود ظاهر و واضح خواهد گشت.
و در انجیل مقدّس در آیهء ٢٧ از اصحاح سادس انجیل یوحنّا وارد است كه حضرت عیسی علیه السّلام به قوم فرمود: «اِعمَلوا لا لِلطّعام البائِدِ بَل لِلطّعام ِ الباقی الحَیوةِ الأبَدیةِ الّتی یعطیكُمُ ابنُ الاِنسان ِ لِأنَّ اللهَ الأبَ قَد خَتَمَهُ.» یعنی برای طعام فانی زحمت مكشید و تصدیع مبرید بل برای طعام باقی كه حیات ابدیه و زندگی جاوید است و آن را پسر انسان به شما خواهد داد زیرا پدر آسمانی آن را مختوم فرموده است.
...مرحوم جلوه نیز در پاسخ سؤال گلپایگانی، حشر و تناسخ را تعریف و ابطال تناسخ را با براهینی بیان نموده است. ولی گلپایگانی كه به زعم خود در میان كلمات پیامبران استنادی برای براهین جلوه نمی بیند،[xxxv] پاسخ حكیم را كافی نمی داند و اصرار دارد كه به جای اتكا به قول متكلمین و حكما و اشراقیان باید به كلمات انبیا[xxxvi] و قران توجه داشت[xxxvii] (باید توجه داشت كه استنادات بهائیان به قرآن بر اساس تأویل و عوام فریبی و به دور از هر گونه آشنایی با مفاهیم ابتدایی تفسیر و فهم آیات قرآن بوده است) به هر حال این شخص در نهایت با احساس پیروزی اعلام می كند كه ابوالحسن جلوه در مقابل او پاسخی نیافته، از ادامهء صحبت هم منصرف شده است. از این رو همواره ارباب علوم ظاهره در حال القای كلمات و الفاظ به مردم و باز داشتن آنها از «حقیقت»اند چرا كه اساساً كار حكما، ایجاد «تفرقه» است و اصلاً حشر چه و تناسخ كدام است و مقصود اصلی همان است كه یك روح به جنت و یا نار فرود بیاید. لذا برای صعود به عوالم قدس روحانی باید صرفاً به كتاب اقدس و سایر كتب بهائیان توجه بلیغ نمود...گفتنی است كه عموماً استنادات قلم به دستان این فرقه به وضوح عاری از مبانی سادهء عقلی و علوم ضروری برای تمیز صواب از خطاست؛ در حالی كه حتی نمی توان نگرش اسلامی آنان را برخاسته از متونی تحریف ناشده دانست. در مقابل، مأخذ حكمت و فلسفهء اسلامی نه صرفاً اقوال متكلمینی چند، بلكه در واقع برخاسته از وحی الهی و گفتار نبوی و روایات و تعالیم ائمهء شیعه است. با مروری بر آثار حكیمان شیعه این معنا را به سهولت می توان دریافت كه اساس فلسفه و سرچشمهء الهام حكما مبتنی بر وحی آسمانی بوده، با كفر و نفاقی كه پیروان این فرقهء ضالّه خود در آن غوطه ورند، فرسنگها فاصله دارد.
... بل اگر عاقل بصیر به دقّت ملاحظه نماید می بیند كه اگر این كتاب مستطاب (ایقان) و سایر الواح مقدسّه نازل نمی شد و معانی معقوله و مقاصد اصلیهء این علامات و بشارات واضح و معلوم نمی گشت هرگز شبهات فلاسفه و طبیعیین بر شرایع و ادیان دفع نمی شد و انتقادات ایشان بر عدم امكان تحقق این وعود و علامات زوال نمی یافت. چه هرگز نزد فلاسفه و طبیعیین متصوّر و معقول نیست كه این آفتاب ظاهری از مغرب طلوع نماید و یا این شمس و قمر به ظاهر بی نور گردد و كواكب غیر متناهیة العدد كه كوچك تر آن از ارض به چندین مرتبه اكبر است بر روی ارض پراكنده و منتشر گردد و با این حال عالم كون منتظم ماند و جنس بشر بقا یابد و عذاب و ثوابِ خُلد تحقّق پذیرد.
چنانكه همین شبهات را در كتب باطلهء خود درج نموده و به اَقبَحِ عبارات ایراد كرده و در اكثر عواصم (پایتخت های) اروپا و آسیا مطبوع و منتشر داشته اند. چندانكه اَلعَیاذ بِالله وعود الهیه را از قبیل خرافات دانسته اند و دیانت و اعتقاد به خدا و رسل را غرور و جهالت پنداشته اند و تمسّك به احكام شرایع و ادیان را اَقوی مانع تمدّن و حضارت(شهرنشینی و تمدن) انگاشته اند.
و اما آنچه سؤال نمودی از مبدأ و معاد و حشر و نشر و صراط و جنت و نار، كُلّها حَقّ ٌ لارَیبَ فیها. و موقن بصیر در كل حین جمیع این مراتب و مقامات را به چشم باطن و ظاهر مشاهده می نماید، چه كه هیچ آنی از امری محروم نه، و از فضلی ممنوع نخواهد بود. و اگر به سموات فضل الهی طیران نمائی در هر آنی امورات مُحدَثه در كل اَوان را، چه از قبل و چه از بعد، مشاهده نمائی و در هر شیء كلّ ما یظهَر وَ یحدُثُ فی كُلّ شَیء مشاهده كنی، چه كه فضلش مخصوص به شیء دون شیء نبوده و نخواهد بود. ولكن مقصود الهی از حشر و نشر و جنب و نار و امثال این اذكار كه در الواح الهیه مذكور است مخصوص است به حین ظهور. مثلاً ملاحظه فرما كه در حین ظهور، لِسانُ الله به كلمه تكلم می فرماید و از این كلمه مُخرَجه عَن فَمِه، جنّت و نار و حشر و نشر و صراط و كُلّ ما سَألتَ وَ ما لا سَألتَ ظاهر و هویدا می گردد؛ و هر نفسی كه به كلمه بَلی موفق شد از صراط گذشت و به جنتِ رضا فائز و همچنین محشور شد در زُمره مُقرّبین ومُصطفین و عند الله از اهل جنت و علیین و اثبات مذكور. و هر نفسی كه از كلمة الله معرض شد در نار و از اهل نفی و سِجّین و در ظل مشركین محشور. اینست ظهورات این مقامات كه در حین ظهور به كلمه ظاهر می شود ولكن نفوسی كه موفق شده اند به رضی الله و امره بعد از خروج ارواح از اجساد به اجر اعمال در دار اخری فائز خواهند شد. چه آنچه در این دنیا مشهود است استعداد زیاده بر این موجود نه اگر چه كل عوالم الهی طائف حول این عالم بوده و خواهد بود، ولكن در هر عالمی از برای هر نفسی امری مقدّر و مقرّر. و همچه تصوّر مكن كه آنچه در كتاب الله ذكر شده لغو بوده فتعالی عَن ذلك؛ قسم به آفتاب افق معانی كه از برای عباد، جنّت های لا عِدلَ لها بوده و خواهد بود، ولكن در حیاتِ اولی، مقصود از جنت رضای او و دخول در امر او بوده؛ بعد از ارتقاءِ مؤمنین از این دنیا به جنّاتِ لا عِدلَ لها وارد و به نعمت های لاتُحصی متنعّم. و آن جنان، ثمراتِ اَفعالیست كه در دنیا به آن عامل شده. آیا ملاحظه نمی نمائید كه یكی از عبادِ او كه خدمت نفسی نماید و زحمتی از برای او تحمّل كند، اَجر و مُزدِ خود را اَخذ می نماید، چگونه می شود كریمِ عَلَی الاِطلاق امر فرماید عباد را به اوامر خود و بعد عباد خود را از بدایع ِ رحمتِ خود محروم فرماید...باری جنّت و نار در حیاتِ ظاهره، اِقبال و اِعراض بوده و خواهد بود، و بعد از صعودِ روح به جَنّات لاعِدلَ لها و همچنین به نارِ لاشِبهَ لها كه ثمرِ اعمال ِ مُقبل و مُعرض است، خواهد رسید. ولكن نفسی جز حق ادراك آن مقامات ننموده و نخواهد نمود؛ و از برای مؤمن مقاماتی خلق شده فوق آنچه استماع شده، از بدایع نعمت های الهی كه در جنّت های عِزِّ صَمَدانی مُقدّر گشته، و همچنین از برای معرضین فوق آنچه مسموع شده از عذاب های دائمه غیر فانیه...[xliv]
هواللّه تعالی شأنه العظمة و الکبریاء «و ما سَئلَ السائلُ فی قول الحُکماء بَسیط ُ الحَقیقه کلّ الاشیاء، قل فاعلم أنّ المقصودَ مِنَ الاشیاء مِن هذا المَقام لم یکن الّا الوجود، و کمالاتُ الوجود مِن حَیثُ هُو وجود و مِنَ الکلّ الواجد و هذا کلّ ٌ لا یذکَرُ عِندَه بَعض وَ لا یقابلهُ جز و الحاصل اِنّ البَسیطَ الحقیقة لمّا کان بَسیطا مِن جَمیع الجهات اِنّهُ واجدٌ وَ مُستجمعٌ بجمیع الکمالات لا حدَّ وَ لا نهایةَ لها. چنانچه فرمودهاند لیسَ لِصُنعِهِ حدّ ٌ مَحدود. به لسان پارسی ذکر میشود مقصود حکیم از اشیاء در عبارت مذکوره کمالات وجود مِن حَیثُ هُوَ وجود است و از کلّ دارائی یعنی واجد و مستجمع جمیع کمالات نامتناهیه است به نحو بساطت؛ و امثال این بیانات در مقامات ذکر توحید و قوّت و شدتِ وجود ذکر کردهاند. مقصود حکیم این نبوده که واجب الوجود مُنحَلّ به وجودات غیر متناهیه شده. سُبحانَهُ سُبحانهُ عن ذلک! چنانچه خود حکماء گفتهاند بسیطُ الحقیقة کلّ الاشیاء و لیس بشئ مِن الاشیاء. و فی مقامٍ آخر، اِنّ انوارَ بَسیطَ الحقیقة تری فی کلّ الاشیاء و این به بصر باصر و نظر ناظر منوط است. ابصار حدیده در کلّ اشیاء آیات احدیه را مشاهده می نمایند چه که جمیع اشیاء مظاهر اسماء الهیه بوده و هستند و حقّ لم یزل و لا یزال مقدّس از صعود و نزول و حدود و اقتران و ارتباط بوده و خواهد بود و اشیاء در امکنه حدود موجود و مشهود چنانچه گفتهاند لمّا کان وجودُ الواجبِ فی کمال القوة و الشّدة لو یجوز ینحلّ بوجوداتٍ غیر مُتناهیة ولکن لا یجوز فما انحلّ. در این بیان سخن بسیار است و مقصود حکماء اگر بتمامه اظهار رود مطلب بطول انجامد چون قلوب احرار لطیف و رقیق مشاهده میشود لذا قلم مختار به اختصار اکتفا نمود. دو مقام در توحید مشاهده میشود توحید وجودی و آن این است که کلّ را بلا نفی میکنند و حقّ را بالا ثابت یعنی غیر حقّ را موجود نمیدانند به این معنی که کلّ نزد ظهور و ذکر او فنای محض بوده و خواهند بود؛ کلّ شئ هالک الّا وجهه. یعنی مَعَ وجودِ او احدی قابل وجود نه و ذکر وجود بر او نمیشود چنانچه فرمودهاند کانَ اللّهُ وَ لم یکُن مَعَهُ شئ و الانَ یکونُ بمِثل ِ ما قد کان. مع آنکه مشاهده می شود که اشیاء موجود بوده و هستند مقصود آنکه در ساحت او هیچ شیئی وجود نداشته و ندارد. در توحید وجودی کلّ هالک و فانی و «وجه» که حقّ است دائم و باقی؛ و توحید شهودی آن است که در کلّ شئ آیات احدیه و ظهورات صمدانیه و تجلّیات نور فردانیه مشاهده شود چنانچه در کتاب الهی نازل سَنریهُم آیاتِنا فِی الافاق وَ فی اَنفسِهم. در این مقام در کلّ شئ تجلّیات آیات بسیط الحقیقه مشهود و هویدا. مقصود حکیم این نبوده که حقّ منحل به وجودات نا متناهیه شده؛ تعالی تعالی مِن اَن ینحَلّ بشئ اَو یحَدُّ بحَدٍ اَو یقترنُ بما فِی الاِبداع، لم یزل کانَ مُقدّساً عَن دونِه وَ مُنزّهاً عَمّا سِواه. نشهَدُ اًنّهُ کانَ واحِدا فی ذاتِه وَ واحِداً فی صِفاتِه وَ کلّ فی قبضَةِ قدرَتِهِ المُهَیمِنةِ عَلی العالمین. و در مقامی کلِّ ما ذکِرَ اَو یذکَرُ یرجِعُ اِلی الذِکرِ الاوّل، چه که حقّ جلّ و عزّ، غیبِ مَنیعِ لا یدرَک است. در این مقام کان و یکونُ مُقدّساً عَن ِ الاذ کارِ وَ الاًسماءِ وَ مُنزهاً عَمّا یدرِکُهُ اهلُ الانشاء. السّبیلُ مَسدودٌ وَ الطّلبُ مَردودٌ. لذا آنچه اذکار بدیعه و اوصاف منیعه که از لسان ظاهر و از قلم جاری است به کلمهء علیا و قلم اعلی و ذروه اولی و وطن حقیقی و مطلع ظهور رحمانی راجع میشود اوست مصدر توحید و مظهر نور تفرید و تجرید. در این مقام، کلّ الاسماء الحسنی و الصفات العلیا ترجعُ الیهِ و لا تجاوِزُ عَنهُ کَما ذکِرَ أنّ الغیبَ هُوَ مُقدّسٌ عَن ِ الاذکارِ کلِّها. و مقر نور توحید اگر چه در ظاهر موسوم به اسم و محدود به حدود مشاهده میشود، ولکن در باطن بسیط مقدّس از حدود بوده و این بسیط اضافی و نسبی است نه بسیط مِن کلّ الجهات. در این مقام معنی چنین میشود: یعنی کلمه اولیه و مطلع نور احدیه مربی کلّ اشیاء است و دارای کمالات لا تحصی؛ و از برای این کلمه در این مقام بیانی در کنائز عصمت مستور و در لوح حفیظ مسطور لا ینبغی ذِکرُهُ فِی الحین؛ عَسَی اللهُ أن یأتی به اِنّهُ لهُوَ العلیمُ الخبیرُ. و دیگر اعتراض بعضی بر قول حکیم من غیر دلیل بوده چه که مقصود قائل را ادراک ننمودهاند. فی الحقیقه نمیتوان بظاهر قول کفایت نمود و به شماتت بر خاست مگر در کلمات نفوسیکه مُتجاهر به کفر و شرک باشند. قول چنین نفوس قابل تأویل نه. و حکماء فِرَقِ مختلفه بوده و هستند. بعضی آنچه ذکر نمودهاند از کتب انبیاء استنباط کردهاند و اوّل مَن تدرّسَ بالحِکمَةِ هُوَ اِدریسُ لذا سَمِّیَ بهذا الاسم؛ و او را هرمس نیز گفتهاند؛ در هر لسان به اسمی موسوم است. و در هر فنی از فنون حکمت بیانات وافیه و کافیه فرمودهاند و بعد از او بَلینوس از الواح هِرمسیه استخراج بعضی علم نموده، و اکثر حکماء از کلمات و بیانات آن حضرت استخراج فنون علمیه و حِکمتیه. نمودهاند باری این بیان حکیم قابل تأویلات محموده و محدوده هر دو بوده و هست. و بعضی از بالغین حفظاً لِأمرِ اللّه، در ظاهر ردّ فرمودهاند، ولکن این عبد مسجون(حضرت بهاءالله) لا یذکرُ الّا الخیرَ. و دیگر الیوم یومی نیست که انسان مشغول به ادراک این بیانات شود چه که علم به این بیان و امثال آن انسان را غنی ننموده و نخواهد نمود. مثلا حکیمی که به این کلمه تکلّم نموده لوکانَ موجوداً، و الّذینَ اَقرّوا له فیما قال، ثمَّ الّذینَ اعترَضوا عَلیهِ، کلّ در صقع واحد مشاهده می شوند. هر یک بَعد از اِرتفاع نداء مالک اسماء از یمین بقعه نوراء به کلمهء بلی فائز شد مقبول و محمود، و دونِ آن مردود. چه مقدار از نفوس که خود را در اعلی ذروه حقایق و عرفان مشاهده مینمودند علی شأن ظنّوا باَنّ ماخرَجَ مِن اًفواهِمِ اِنّهُ قِسطاسٌ توزنُ بهِ الاَقوالُ وَ اُسطرلابٌ یؤخَذُ عَنهُ تقویمُ المَبدَءِ وَ المَآل. مَعَ ذلک، در ایام ربیع رحمن و هبوب اریاح امتحان ما وَجَدنا لَهُم مِن اِقبالٍ وَ لا مِن اِقرارٍ. اگر نفسی الیوم به جمیع علوم ارض احاطه نماید و در کلمه بلی توقف کند، لدَی الحَقّ مذکور نه و از اجهل ناس محسوب. چه مقصود از علوم عرفان حقّ بوده هر نفسی از این طراز امنع اقدس ممنوع ماند از میتین در الواح مسطور. ای حسین! مظلوم می فرماید قول عمل میخواهد؛ قول بلا عمل، کَنحلِ ِ بلا عسل اَو کَشجَرٍ بلا ثمر. در حکیم سبزواری مشاهده کن در ابیات خود شعری ذکر نموده که از آن چنین مستفاد میشود که موسائی موجود نه و اِلّا زمزمهء انّی اَنا اللّه در هر شجری موجود. در مقام بیان به این کلمه تکلّم نموده و مقصود آنکه عارف باللّه به مقامی صعود می نماید که چشمش به مشاهدهء انوار تجلّی مجلّی منوّر و گوشش به اصغاء نداء او از کلّ شئ فائز. این مقامات را حکیم مذکور حرفی ندارند چنانچه اظهار نمودهاند؛ این مقام قول؛ ولکن مقام عمل مشاهده میشود ندای سدره الهیه را که بر اعلی البقعه ما بین بریه تصریحا من غیر تأویل مرتفع است و بأعلی النّداء کلّ را نداء میفرماید ابداً اصغاء ننموده چه اگر اصغاء شده بود به ذکرش قیام می نمود. حال باید بگوئیم آن کلمه عاریه بوده و از لسانش جاری شده و یا از خوف ننگ و حبِّ نام از این مقام و تصدیق آن محروم مانده؛ اَو عَرفَ و سَترَ اَو عَرفَ وَ اَنکَرَ. باری بسا از نفوس که تمام عمر را در اثبات موهوم خود صرف نمودهاند و در حین اشراق انوار حضرت معلوم از افق اسم قیوم محروم ماندهاند. الامرُ بیدِ اللّه یعطی مَن یشاءُ ما یشاءُ وَ یمنعُ عَمَن یشاءُ ما اَرادَ اِنّهُ لهُوَ المَحمودُ فی اَمره وَ المُطاعُ فی حُکمِهِ لا اله الّا هُوَ العَلیمُ الحَکیمُ.[xlv]
علیک بهآئی اینکه سؤال از بقای روح نمودی این مظلوم (حضرت بهاءالله) شهادت می دهد بر بقای آن. و اینکه سؤال از کیفیت آن نمودی انّه لا یوصَفُ وَ لا ینبَغی أن یذکرُ اِلّا عَلی قدرٍ معلومٍ. انبیا و مرسلین محض هدایت خلق به صراط مستقیم حق آمدهاند و مقصود آنکه عباد تربیت شوند تا در حین صعود با کمال تقدیس و تنزیه و انقطاع قصد رفیق اعلی نمایند لعمر اللّه اشراقات ان ارواح سبب ترقّیات عالم و مقامات امم است ایشانند مایه وجود و علّت عظمی از برای ظهورات و صنایع عالم. بهم تمطر السّحابُ وَ تنبتُ الارضُ. هیچ شئ از اشیاء بی سبب و علّت و مبدء موجود نه و سبب اعظم ارواح مجرّده بوده و خواهد بود و فرق این عالم با ان عالم مثل فرق عالم جنین و این عالم است. باری بعد از صعود بین یدی اللّه حاضر میشود به هیکلی که لایق بقا و لائق آن عالم است. این بقا، بقاء زمانی است نه بقاء ذاتی، چه که مسبوقست به علّت؛ و بقاء ذاتی غیر مسبوق، و آن مخصوص است به حق جَلّ جَلالُه. طوبی للعارفین. اگر در اعمال انبیا تفکّر نمائی به یقین مبین شهادت می دهی که غیر این عالم، عالم هاست. حکمای ارض چنانچه در «لوح حکمت» از قلم اعلی(آثار حضرت بهاءالله) نازل اکثری به آنچه در کتب الهی نازل قائل و معترفند، و لکن طبیعیین که به طبیعت قائلند درباره انبیا نوشتهاند که ایشان حکیم بوده اند و نظر به تربیت عباد، ذکرِ مراتب جنّت و نار و ثواب و عذاب نمودهاند. حال ملاحظه نمائید جمیع در هر عالَمی که بوده و هستند، انبیا را مقدّم بر کل میدانند. بعضی آن جواهر مجرّده را حکیم میگویند و برخی مِن قِبَلِ اللّه می دانند. حال امثال این نفوس اگر عوالم الهی را منحصر به این عالم می دانستند هرگز خود را به دست اعدا نمی دادند و عذاب و مشقّاتی که شِبه و مِثل نداشته تحمّل نمی فرمودند. اگر نفسی به قلب صافی و بصر حدید در آنچه از قلم اعلی اشراق نموده تفکّر نماید به لسانِ فطرت به: الآنَ قد حَصحَصَ الحقّ(اینك حق آشكار شد)، ناطق گردد. و این که از بعثت سؤال نمودید در کتاب ایقان نازل شده آنچه که کافیست. طوبی لِلعارفین...[xlvi]
بدان كه خداوند عالم جلّ و عزّ روحِ مؤمن را قبض فرموده در اَعلی علیین صاعِد خواهد گردانید. در این مقامِ عزّ روحانی، ارواحِ مؤمنین یكدیگر را به طریقی كه خداوند عالم قبلاً مقدّر فرماید خواهند شناخت و با هم مُستعِرج به اَعلی عُلوّ خواهند شد، و راجع به عالم جسمانی نخواهند شد، تا زمانی كه مَشیتِ لایزالی تعلّق به عودِ خلق گیرد و عالمی دیگر شود. و در این عالم آنچه به كون آیند، ارواحی دیگر است، نه آن كه روحِ قبل حلول در نفسی نماید و شخصی نفسِ شخص سابق شود بل آنچه نسبت به مظاهر است یعنی در مقام نفس او خواهد بود، نه آن كه نفس او حلول نماید یا آن كه هیئت روح مجسّم گردد، بل لم یزَل و لایزال خلق در مقام خود و حقّ در مقام خود و روح مؤمن و مُنافق در مقام خود و كلّ ٌ فی فَلَكِ یسبَحون. درك عالم ارواح درین عالم اجساد ممكن نشود؛ هر آنچه در قوّهء خیالیه دست دهد، آن عالم سِوای آن است. درین اجساد فانیه، دركِ عوالم باقیه نتوان نمود، الّا ما اَنتُم مِنَ الرّؤیا تَشهَدون. فَاتقواالله یا اولی الالباب لَعَلكُم تُرحَمون.[xlvii]
در هر ظهورِ بعد، اَنفسی که سبقت یافتند به ایمان از کلّ مَن عَلَی الارض و شربت زلال معرفت را از جمال احدیت نوشیدند و به اعلی معارج ایمان و ایقان و انقطاع ارتفاع جستند، حکم رجوع اَنفسِ قبل که در ظهور قبل به این مراتب فائز شدهاند بر این اصحاب ظهور بعد می شود، اسماً و رسماً و فعلاً و قولاً و اَمراً. زیرا آنچه از عباد قبل ظاهر شد از این عباد بعد بعینه ظاهر و هویدا گشت. مثلاً اگر شاخسار گلی در مشرق ارض باشد و در مغرب هم از شاخه دیگر، آن گل ظاهر شود اطلاق گل بر او می شود. دیگر در این مقام نظر به حدودات شاخه و هیئت آن نیست بلکه نظر به رائحه و عطری است که در هر دو ظاهر است. پس نظر را از حدودات ظاهره طاهر و منزّه کن تا همه را به یک اسم و یک رسم و یک ذات و یک حقیقت مشاهده نمائی و اسرار رجوع کلمات را هم در حروفات نازله ملاحظه فرمائی. قدری تفکّر در اصحاب عهد نقطه فرقان (حضرت محمد) نما که چگونه از جمیع جهات بشریه و مشتهیات نفسیه به نفحات قدسیهء آن حضرت، پاک و مقدّس و منقطع گشتند و قبل از همه اهل ارض به شرف لقاء که عین لقاءاللّه بود فائز شدند و از کلّ اهل ارض منقطع گشتند چنانچه شنیدهاید که در مقابل آن مظهر ذی الجلال چگونه جان نثار می فرمودند. و حال همان ثبوت و رسوخ و انقطاع را بعینه ملاحظه فرما دراصحاب نقطه بیان(حضرت باب) راجع شده، چنانچه ملاحظه فرموده اید که چگونه این اصحاب از بدایع ِ جودِ ربّ الارباب عَلَم انقطاع بررفرف امتناع برافراشتند. باری، این انوار از یک مصباح ظاهر شدهاند و این اثمار از یک شجره روئیدهاند. فی الحقیقه فرقی ملحوظ نه و تغییری مشهود نه. کُلُّ ذلِکَ مِن فَضلِ اللّهِ، یؤتیهِ مَن یشاءُ مِن خَلقِهِ. انشاءاللّه از ارض ِ نفی احتراز جوئیم و به بحرِ اثبات در آئیم تا عوالم جمع و فرق و توحید و تفریق و تحدید و تجرید الهی را به بصری که مقدّس از عناصر واضداد است مشاهده کنیم و به اعلی افق قرب و قدس حضرت معانی پرواز نمائیم. پس، از این بیانات معلوم شد که اگر درآخرِ لا آخر، طلعتی بیاید و قیام نماید بر امری که قیام نمود برآن طلعت اوّل ِ لا اوّل، هر آینه صدق ِ طلعتِ اوّل، بر طلعت آخرمی شود. زیرا که طلعت آخرِ لا آخر، قیام نمود به همان امر که طلعتِ اوّل ِ لا اوّل بر آن قیام نمود.[xlviii]
آنچه گفته میشود ما را مقصد بیان حقیقت است توهین عقاید ملل دیگر نیست مجرّد بیان واقعست و بس و الّا بوجدان نفسی تعرّض ننمائیم و اعتراض روا نداریم. پس بدان تناسخیان بر دو قسمند قسمی معتقد بعقاب و ثواب معنوی در عالم اخروی نیستند لهذا برآنند که انسان بتناسخ و رجوع باین عالم مجازات و مکافات بیند و نعیم و جحیم را حصر در این جهان دانند و بجهان دیگر قائل نیستند. و این فرقه ایضاً بر دو قسمند بعضی برآنند که انسان گاهی در رجوع باین عالم بصورت حیوان درآید تا مجازات شدیده بیند و بعد ازحمل عذاب الیم از عالم حیوان دوباره بعالم انسان آید و این را تواسخ نامند و قسم دیگر برآنند که از عالم انسان بعالم انسان رجوع کند و در رجوع ثواب و جزای زندگانی اوّل مشاهده نماید و اینرا تناسخ گویند و هر دو فرقه بجهانی غیر این جهان قائل نیستند. و فرقه دیگر از اهل تناسخ بعالم اخروی قائل و تناسخ را واسطه تکامل شمرند که انسان بذهاب و ایاب در این جهان بتدریج کسب کمالات نماید تا آنکه بمرکز کمال رسد یعنی نفوس ترکیب از مادّه و قوّتند مادّه در بدایت یعنی دور اوّل ناقص است و چون مکرّرباین عالم آید مادّه ترقّی نماید و صفا و لطافت حاصل کند تا مانند آئینه شفّاف گردد وقوّت که عبارت از روح است بجمیع کمالات در آن تحقّق یابد. این است مسأله اهل تناسخ و تواسخ مختصراً بیان شد اگر بتفصیل پردازیم اوقات تعطیل شود همین مجمل کفایت است و دلائل و براهین عقلیه بر این مسأله ندارند مجرّد تصوّر و استنباط از قرائن است نه برهان قاطع. باید از معتقدان تناسخ برهان طلبید نه قرائن و تصوّر و وجدان ولی شما از من دلائل و براهین امتناع تناسخ میجوئید لهذا بیان امتناع باید نمود. اوّل برهان امتناع این است که ظاهر عنوان باطن است و ملک آئینه ملکوت و عالم جسمانی مطابق عالم روحانی. پس در عالم محسوس ملاحظه نما که تجلّی تکرّر نیابد چه که هیچ کائنی از کائنات بدیگری من جمیع الوجوه مشابه و مماثل نه آیت توحید در جمیع اشیا موجود و پدید اگر خزائن وجود مملوّ از دانه گردد دو دانه را من جمیع الوجوه مشابه و مطابق و مماثل بدون امتیاز نیابی لابدّ فرق و تمایزی در میان. چون برهان توحید در جمیع اشیا موجود و وحدانیت و فردانیت حقّ در حقائق جمیع کائنات مشهود پس تکرّر تجلّی واحد ممتنع و محال لهذا تناسخ که تکرّر ظهور روح واحد بماهیت و شؤون سابق در این جهان تجلّی واحد است و این مستحیل و غیر ممکن. و چون از برای هر کائنی از کائنات ناسوتیه تکرّر بتجلّی واحد محال و ممتنع پس از برای کائنات ملکوتیه نیز تکرّر در مقامی از مقامات چه در قوس نزول و چه در قوس صعود ممتنع و مستحیل زیرا ناسوت مطابق ملکوتست. ولی در کائنات ناسوتیه من حیث النّوع عود و رجوع واضح یعنی اشجاری که در سنین سابق برگ و شکوفه و ثمر نموده بودند در سنه لاحق نیز بعینه همان اوراق و ازهار و اثمار ببار آوردند این را تکرّر نوع گویند و اگر کسی اعتراض نماید که آن ورق و شکوفه و ثمر متلاشی شد و از عالم نبات بعالم جماد تنزّل نمود دوباره از عالم جماد بعالم نبات آمد پس تکرّر یافت جواب اینست که شکوفه و برگ و ثمر پارسال متلاشی شد و آن عناصر مرکّبه تحلیل گشت و در این فضا تفریق شد آن اجزاء مرکّبه برگ و ثمر پارسال بعینها بعد از تحلیل دوباره ترکیب نگشته و عود ننموده بلکه از ترکیب عناصر جدیده نوعیت عود کرده. و همچنین جسم انسان بعد از تحلیل متلاشی گردد و اجزاء مرکّبه تفریق شود و اگر چنانچه از عالم جماد و یا نبات دوباره این جسم عود کند این جسم بعینه اجزاء مرکّبه انسان سابق نبوده آن عناصر تحلیل شد و تفریق گشت و در این فضای واسع منتشر شد بعد اجزاء دیگر از عناصر ترکیب گشت و جسم ثانی شد و شاید جزئی از اجزاء انسان سابق در ترکیب انسان لاحق داخل شود امّا آن اجزاء بتمامها و عینها بدون زیاده و نقصان محفوظ و مصون نمانده تا دوباره ترکیب گردد و از آن ترکیب و امتزاج انسان لاحق بوجود آید و استدلال شود باینکه این جسم بتمام اجزا عود نموده و شخص اوّل شخص ثانی شده بناء علیه تکرّر حاصل گردیده و روح مانند جسم بعینه عود و تکرّر نموده و بعد از فوت بذاته رجوع باین عالم فرموده. و اگر گوئیم که این تناسخ بجهت حصول کمالست تا مادّه کسب صفا نماید و شفّاف گردد و پرتو روح بمنتهای کمال در او ظاهر شود این نیز تصوّر محض است زیرا بر فرض تصدیق این مطلب در تجدّد و عود تغییر ماهیت ممکن نه زیرا جوهر نقص بعود و رجوع حقیقت کمال نگردد ظلمت صرف بعود و رجوع مصدر نور نشود حقیقت عجز برجعت قدرت و قوّت نشود و ماهیت ناسوتیه بعود و رجوع حقیقت ملکوتیه نشود شجره زقّوم آنچه تکرّر یابد ثمر شیرین ندهد و شجره طیبه هر چه عود کند میوه تلخ ببار نیارد پس معلوم شد که تکرّر و رجوع بعالم ناسوتی مورث کمال نشود و این تصوّر را برهان و دلیلی نه عبارت از افکار است بلکه مدار حصول کمال فی الحقیقه فیض پروردگار. حضرات ثیاسفیها برآنند که انسان در قوس صعود بکرّات و مرّات عود و رجوع نماید تا اینکه بمرکز اعلی رسد در آن مقام مادّه مرآت صافی شود و انوار روح بنهایت قوّت سطوع کند و کمال ذاتی حاصل گردد و حال آنکه مسلّم مدقّقین مسائل الهیه است که عوالم جسمانی بنهایت قوس نزول منتهی گردد و مقام انسان نهایت قوس نزول و بدایت قوس صعود است که مقابل مرکز اعلی است دیگر از بدایت تا نهایت قوس صعود مراتب روحانیه است قوس نزول را ابداع خوانند و قوس صعود را اختراع نامند قوس نزول بجسمانیات منتهی گردد و قوس صعود بروحانیات و نوک پرگار در ترسیم دائره حرکت قهقری ننماید زیرا منافی حرکت طبیعی و نظم الهی است و الّا انتظام دائره بر هم خورد. و از این گذشته عالم ناسوتی را چندان قدر و مزیتی نه که انسان بعد از نجات از این قفس دوباره آرزوی این دام نماید بلکه بفیض ابدی استعداد و قابلیت حقیقت انسان بسیر در مراتب وجود ظاهر و عیان گردد نه بتکرّر و رجوع. این صدف هر دُرّ و خَزف که در کُمون دارد چون یک مرتبه دهان گشاید ظاهر و عیان شود و این گیاه چون یک مرتبه بروید خار یا گل ببار آرد احتیاج بانبات ثانی نیست. و از این گذشته سیر و حرکت در عوالم بخطّ مستقیم بر نظم طبیعی سبب وجود است و حرکت منافی نظم و وضع طبیعی سبب انعدام است و رجوع روح بعد از صعود منافی حرکت طبیعی و مخالف نظم الهی لهذا از رجوع، حصول وجود ممتنع و مستحیل مانند آنست که انسان بعد از خلاصی از عالم رحم دوباره بعالم رحم رجوع نماید. ملاحظه نمائید که اهل تناسخ و تواسخ را چه تصوّر سست، جسم را ظرف شمرند و روح را مظروف دانند مانند آب و جام این آب از این جام فراغت نمود و در جام دیگر عود کرد این تصوّر ملعبه صبیان است. آن قدر ملاحظه نکنند که روح از مجرّدات است و دخول و خروج ندارد نهایت اینست که تعلّق بتن مانند آفتاب بآئینه حاصل نماید و اگر چنانچه روح بسبب تکرّر رجوع بعالم جسمانی قطع مراتب نماید و کمال ذاتی یابد بهتر آن بود که پروردگار روح را امتداد حیات در عالم جسمانی میداد تا اکتساب کمالات و فیوضات مینمود لزوم چشیدن جام هلاک و حصول حیات ثانی نبود. این فکر اصلاً از تصوّر حصر وجود در این جهان فانی و انکار جهان های الهی در بعضی از تناسخیان منبعث و حال آنکه عوالم الهی نامتناهی. اگر عوالم الهی باین عالم جسمانی منتهی گردد ایجاد عبث شود بلکه وجود ملعبه صبیان گردد که نتیجه این کائنات نا متناهی وجود اشرف انسانی آن نیز ایامی چند در این دار فانی ذهاب و ایاب نماید و مکافات بیند عاقبت کلّ کامل گردند و ایجاد الهی و کائنات موجوده نامتناهی تکمیل و منتهی شوند الوهیت ربّانیه و اسماء و صفات الهیه در حقّ این کائنات روحانیه موجوده الآن از تأثیر معطّل و معوّق گردد سُبْحَانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا یصِفُونَ مانند عقول قصیره فلاسفه سلف مثل بطلمیوس و سائرین که چنین اعتقاد و تصوّر مینمودند که جهان حیات و وجود محصور در کره ارض است و این فضای نامتناهی وجود محصور در طبقات تسعه آسمانی و جمیع فارغ و خالی. ملاحظه نمائید که چقدر فکرشان قصیر و عقولشان ضعیف بود حال تناسخیان نیز چنان گمان نمایند که جهانهای الهی محصور در عوالم تصوّر انسانی بلکه بعضی از تناسخیان مثل دروز و نُصیری را تصوّر چنان که وجود محصور در این جهان جسمانی این چه تصوّر جاهلانه است زیرا در این کون الهی که در نهایت کمال و جمال و عظمت نمودار این اجرام نورانیه عالم جسمانی نامتناهی دیگر دقّت باید نمود که عوالم روحانیه الهیه که اصل اساس است چقدر نامتناهی و بی پایانست فاعتبروا یا اولی الابصار. باری بر سر اصل مطلب رویم در کتب مقدّسه و صحف الهیه ذکر رجعت موجود ولی نادانان پی بمعانی آن نبردند و تناسخ گمان نمودند زیرا مقصود انبیای الهی از رجوع رجوع ذاتی نیست بلکه رجوع صفاتیست یعنی رجوع مظهر نیست رجوع کمالاتست. در انجیل میفرماید که یحیی بن زکرّیا حضرت ایلیاست از این بیان مراد رجوع نفس ناطقه و شخصیت حضرت ایلیا در جسد حضرت یحیی نه بلکه مراد اینست کمالات و صفات حضرت ایلیا در حضرت یحیی جلوه و ظهور نمود. سراجی که شب گذشته در این محفل برافروخت چون در شب آینده سراج دیگر برافروزد گوئیم چراغ دیشب باز روشن شد آب از چشمه ای جاری بود بعد انقطاع یافت چون باز جریان کند در جریان ثانی گوئیم این آب آن آبست دوباره جاری شد و این سراج بعینه آن سراج و همچنین در بهار سال گذشته گل و ریاحین بشکفت و میوه خوشگوار بار آمد در سال آینده گوئیم که آن میوه خوشگوار بار آمد و آن گل و ریاحین و ازهار عود و عروج نمود. از این بیان مقصد آن نیست که اجزاء مرکّبه گل پارسال بعینه بعد از تحلیل دوباره ترکیب یافت و عود و رجوع نمود بلکه مراد اینست که آن لطافت و ملاحت و رائحه طیبه و لون بدیع که در گل پارسال بود بعینه در گل امسال مشهود و واضح است خلاصه مقصود تشابه و تماثل بین این گل و آن گل است و رجعتی که در صحائف الهیه مذکور اینست و این معنی در رساله ایقان بقلم اعلی مفصّل و مشروح گشته مراجعت نمائید تا بر حقائق اسرار الهیه مطّلع گردید و علیک التّحیة و الثّناء.[xlix]
هو اللّه ای بنده درگاه الهی آنچه از خامه محبّت اللّه جاری قرائت گردید و از مضامینش معانی دلنشین ادراک گردید امید از موهبت ربّ مجید چنان است که در کلّ احیان بنفحات رحمن زنده و تر و تازه باشید. در خصوص مسئله تناسخ مرقوم نموده بودید. این اعتقاد تناسخ از عقائد قدیمه اکثر امم و ملل است حتّی فلاسفه یونان و حکمای رومان و مصریان قدیم و آثوریان عظیم. و لکن در نزد حقّ جمیع این اقوال و اوهام مزخرف. و برهان اعظم تناسخیان این بود که مقتضای عدل الهی این است که اعطای کلّ ذی حقّ حقّه شود. حال هر انسان ببلائی مبتلا شود گوئیم که گناهی نموده است و لکن طفلی که هنوز در رحم مادر است و نطفهاش تازه انعقاد كرده است و کور و کر و شل و ناقص الخلقه است آیا چه گناهی نموده است که بچنین جزائی گرفتار شده است پس این طفل اگر چه بظاهر در رحم مادر خطائی ننموده و لکن پیش از این در قالب اوّل جرمی کرده که مستوجب چنین جزائی شده ولی این نفوس در این نکته غافل گشتهاند که اگر خلقت بر یک منوال بود قدرت محیطه چگونه نمودار میشد و حقّ چگونه یفعل مایشاء و یحکم ما یرید میگشت. باری ذکر رجعت در کتب الهی مذکور و این مقصد رجوع شئون و آثار و کمالات و حقائق انواریست که در هر کور عود مینماید نه مقصد اشخاص و ارواح مخصوصه است مثلاً گفته میشود که این سراج دیشب عود نموده است و یا آنکه گل پاری امسال باز در گلستان رجوع کرده است در اینمقام مقصود حقیقت شخصیه و عین ثابته و کینونت مخصوصه آن نیست بلکه مراد آن شئون و مراتبی است که در آن سراج و در آن گل موجود بود حال در این سراج و گل مشهود یعنی آن کمالات و فضائل و مواهب ربیع سابق در بهار لاحق عود نموده است مثلاً این ثمر همان ثمر سال گذشته است در اینمقام نظر بلطافت و طراوت و نضارت و حلاوت آن ثمره است و الّا البتّه آن حقیقت متعینه و اعین مخصوصه رجوع ننموده. آیا از یک مرتبه وجود در این عرصهء شهود اولیای الهی چه نعمتی و راحتی دیدند که متّصلاً عود و رجوع و تکرّر خواهند آیا یک مرتبه این مصائب و بلایا و رزایا و صدمات و مشکلات کفایت نمیکند که تکرّر این وجود را در این عالم خواهند؟ این کأس چندان حلاوتی نداشته که آرزوی تتابع و تکرّر شود. پس دوستان جمال ابهی ثوابی و اجری جز مقام مشاهده و لقا در ملکوت ابهی نجویند و جز بادیهء تمنّای وصول برفرف اعلی نپویند نعمت باقیه خواهند و موهبت سرمدیه که مقدّس از ادراکات امکانیه است چه که چون ببصر حدید نظر فرمائی جمیع بشر در اینعالم ترابی معذّبند مستریحی نه تا ثواب اعمال حیات مکرّر سابق بیند و خوشحالی نیست که ثمرهء مشقّات ماضیه چیند و اگر حیات انسانی و وجود روحانی محصور در زندگانی دنیوی بود ایجاد چه ثمره داشت بلکه الوهیت چه آثار و نتیجه می بخشید بلکه موجودات و ممکنات و عوالم مکونّات کلّ مهمل بود استغفر اللّه عن هذا التصوّرو الخطاء العظیم. همچنانکه ثمرات و نتائج حیات رحمی در آن عالم تنگ و تاریک مفقود و چون انتقال باین عالم وسیع نماید فوائد نشو و نماء آن عالم واضح و مشهود میگردد بهمچنین ثواب و عقاب و نعیم و جحیم و مکافات و مجازات اعمال و افعال انسان در این نشئهء حاضره در نشئهء اخرای عالم بعد از این عالم، مشهود و معلوم میگردد. و همچنانکه اگر نشأه و حیات رحمی محصور در همان عالم رحم بود، حیات و وجود عالم رحمی مهمل و نامربوط میگشت، بهمچنین اگر حیات این عالم و اعمال و افعال ثمراتش در عالم دیگر نشود بکلّی مهمل و غیر معقول است. پس بدان که حقّ را عوالم غیبی هست که افکار امكانی از ادراکش عاجز است و عقول بشری از تصوّرش قاصر. چون مشام روحانی را از هر رطوبت امکانی پاک و مطهّر فرمائی نفحات قدس حدائق رحمانیهء آن عوالم بمشام رسد. و البهاء علیک و علی کلّ ناظر و متوجّه الی الملکوت الأبهی الّذی قدّسه اللّه عن ادراک الغافلین و أبصار المنكرین عبدالبهاء عباس [l]
این تناسخی كه مردم قائل اند مخالف كتب الهیه است، زیرا مراد از رجعت، عودت صفات گذشته در خلق آینده است و تشبیه كمالات خلق آخرین به حالات و صفات سابقین. مثل اینكه می گوییم این گل همان گل سنهء ماضیه است، مُرادمان همان رنگ و بوی گل سابق است كه در این گل موجود گشته. [li]
در کتاب ایوب فصل بیست و نهم آیهء بیست و پنجم و بیست و ششم و بیست وهفتم که آن شخص استدلال به تناسخ کرده است چقدر منافی حقیقت است و واضح است چرا میفرماید من میدانم که ولی من زنده است و در ایام آخر بر زمین خواهد بر خاست. این عبارت از بعث روحانی است زیرا میفرماید بعد از آنگاه این پوست من تلف شود بدون جسدم نیز خدا را خواهم دید، میفرماید بدون جسد خواهم دید این مشاهدهء روحانیاست و این بیان را جمال مبارک در رسالهء ایقان فرموده اند که مراد عود و رجوع صفات است و تشبیه میفرمایند که این گلی که در این بهار شکفته چون نظر به لطافت و رائحه و لون کنی بعینه گل پارسال را ماند چنانچه گفته میشود بهار آمد و باز گل آمد نه مقصود حقیقت مرکّبهء آن است.[lii]
از تناسخ سؤال نموده بودی تناسخی که مفهوم خلق است باطل است ولی در انجیل اشاره به رجوع است و آن رجوع صفات است نه ذات. تفصیل در رساله ایقان مشروح و ترجمه گردیده و مطبوع شده آنرا مطالعه نمائید.[liii]
و نیز در بارهء رجعت می فرمایند:
جمال مبارک در ایقان بیان این مطلب را مفصّل و مشروح مرقوم فرمودهاند بخوانید حقیقت این مسأله واضح و مشهود گردد. چون حال سؤال نمودید مختصر بیانی نیز میشود. عنوان این مسأله را از انجیل نمائیم در انجیل مصرّح که چون یحیی بن زکریا ظاهر شد و مردم را بملکوت اللّه بشارت میداد، از او پرسیدند که تو کیستی آیا مسیح موعودی؟ فرمود من مسیح نیستم. پس سؤال کردند، آیا تو ایلیائی؟ گفت: نیستم. از این بیان ثابت و محقّق شد که حضرت یحیی بن زکریا ایلیای معهود نیستند ولی در یوم تجلّی در جبل طابور حضرت مسیح تصریح فرمودند که یحیی بن زکریا ایلیای موعود بود. در فصل نهم آیه یازدهم از انجیل مرقُس میفرماید: «پس از او استفسار کردند و گفتند چرا کاتبان میگویند که الیاس باید اوّل بیاید او در جواب ایشان گفت که الیاس البتّه اوّل میآید و همه چیز را اصلاح مینماید و چگونه در باره پسر انسان مکتوبست که میباید زحمت بسیار کشد و حقیر شمرده شود لکن بشما میگویم که الیاس هم آمد و با وی آنچه را خواستند کردند». و در انجیل متّی فصل هفدهم آیه سیزدهم میفرماید: «آنگاه شاگردان دریافتند که در باب یحیای تعمید دهنده بایشان سخن می گفت.» حال از یوحنّای معمّدان پرسیدند که آیا تو ایلیا هستی گفت نیستم و حال آنکه در انجیل میفرماید یوحنّای معمّدان نفس ایلیای موعود بود و مسیح نیز تصریح میفرماید. پس اگر حضرت یوحنّا حضرت ایلیا بود چرا فرمود من ایلیا نیستم و اگر ایلیا نبود چگونه حضرت مسیح میفرماید که او ایلیا بود؟ پس در این مقام نظر بشخصیت نیست نظر بحقیقت کمالاتست یعنی آن کمالاتی که در حضرت ایلیا بود آن کمالات بعینه در یوحنّای معمّدان تحقّق داشت پس حضرت ایلیای موعود یوحنّای معمّدان بود اینجا نظر بذات نیست نظر بصفاتست. مثلاً پارسال گلی بود امسال هم گل آمده است من میگویم گل پارسال باز آمد حال مقصدم نیست که نفس آن گل بشخصیت خویش بعینه آمده است امّا چون این گل بصفات آن گل پارسال است یعنی بهمان رائحه و لطافت و رنگ و شکل است لذا میگویند گل پارسال آمده و این گل آن گل است. بهار میآید میگوئیم باز بهار پارسال آمد بجهت آنکه آنچه که در بهار پارسال بود در این بهار نیز موجود اینست که حضرت مسیح میفرماید آنچه در زمان انبیای سلف واقع جمیع را خواهید دید. و بیان دیگر نمائیم دانه ای سال گذشته کاشته شد شاخه و برگ پیدا شد شکوفه و ثمر هویدا گشت نهایت باز دانه شد این دانه ثانی چون کشته گردد شجر روید باز آن ورق آن شکوفه آن شاخه و آن ثمر عود و رجعت نماید و آن شجر ظاهر شود چون اوّل دانه آخر هم دانه گوئیم که دانه رجوع کرده چون نظر بمادّه شجر نمائیم این مادّه دیگر است و چون نظر بشکوفه و برگ و ثمر نمائیم همان رائحه و طعم و لطافت حاصل است پس آن کمال شجری دوباره عود نمود. بهمچنین چون نظر بشخص کنیم شخص دیگر و چون نظر بصفات و کمال کنیم همان صفات و کمال عود نموده. پس حضرت مسیح فرمود این ایلیاست یعنی این شخص مظهر فیض و کمالات و اخلاق و صفات و فیوضات ایلیاست و یوحنّای معمّدان گفت من ایلیا نیستم حضرت مسیح نظر بصفات و کمالات و اخلاق و فیوضات هر دو داشتند و یوحنّا نظر بمادّه و شخصیت خویش داشت. مثل این چراغ حاضر شب پیش بوده و امشب نیز روشن و شب آینده ایضاً لامع گوئیم که چراغ امشب همان سراج دیشب است و آن چراغ رجوع کرده مقصد نور است نه روغن و فتیل و شمعدان و این تفاصیل در رساله ایقان مشروح و مفصّل.[liv]
نظر خود را بنویسید