با بهاییها در مسیر زندگی-فصل دوم
رضا فانی یزدی
بخش یک - بازداشتگاه سپاه
من در اولین سری از موج دوم دستگیریهای فعالین حزب توده ایران در روز هفتم اردیبهشت سال ۱۳۶۲دستگیر شدم.
انتقال به اتاق عمومی
تقریبا چهارماه و نیم از دستگیریام میگذشت که از سلول انفرادی به اتاق عمومی منتقل شدم. این اتاقها که به اتاق عمومی معروف شده بود، در واقع کلاسهای درسی دبیرستان عَلَم سابق بود. در کنار هر اتاق دو تا توالت و دستشویی در بخش مجزایی وجود داشت. این قسمت توسط یک در آهنی که پنجره کوچکی در بالای آن بود به اتاق ما وصل میشد. همین راهرو کوچک که به توالت و دستشویی منتهی میشد نیز با درب آهنی دیگری که به جای درب سابق کلاس درسی بود، به راهرویی وصل می شد که در گذشته بخشی از حیاط دبیرستان بود.
درب مابین اتاق ما و دستشوییها معمولا باز بود و ما در اتاق عمومی به دستشویی دسترسی داشتیم. فقط زمانی که بچههایی را که در راهرو بصورت چشم بسته نشسته بودند را برای استفاده از توالت و دستشویی به این اتاقها می آوردند، درمابین را میبستند که نتوانیم همدیگر را ببینیم.
بعدها که رفتم زندان از بچهای دیگر شنیدم که در این اتاقها معمولا بیشتر از سی نفر و گاه حتی تا شصت نفر جا داده میشدند. ولی اتاق ما خلوتترین اتاق بود. ما در ابتدا کمتر از پانزده نفر بودیم و حتی در شلوغترین موقع اتاق ما هیچگاه بیشتر از ۲۵نفر را در خود نداشت. این اتاقها حداکثر مساحتی حدود سی متر مربع داشت.
کف اتاق با موکت نازک نمدی فرش شده بود و به هرکدام از ما دو عدد پتوی سرباز برای زیرانداز و لحاف میدادند. اکثر ما زمانی که در این اتاقها بودیم ملاقات داشتیم و از خانوادههایمان ملافههایی گرفته بودیم که استفاده میکردیم. داشتن ملافههای گلگلی خودش نعمتی بود مخصوصا زمانی که باز به انفرادی منتقل میشدی. ولی در عین حال بچهها همدیگر را در این مورد اذیت کرده و ملافههای زیبا را "سوسولی" میخواندند. ولی شاید تنها تصویری که ما از گل در این ماهها میدیدیم، همان گلهای روی ملافهها بود.
همزمان با من، دیگر اعضای کمیته ایالتی را به همان اتاق منتقل کردند. مدتی در این اتاق بودیم و بجز ما چند نفر دیگر هم بودند.
اوائل مهرماه سال ۶۲بود.
تازه وارد اتاق ما
در اتاق باز شد، هنوز چشمبندش بر چشمانش بود، وارد اتاق شد. کمی میلنگید. قدش حدود ۱۸۰سانتیمتر و سیه چرده بود. چشمبندش را که برداشت متوجه سیاهی کنار چشمهایش شدم. صورتش هنوز کبود بود، یا حداقل جای کبودی مشت روی صورتش کاملا مشهود بود. کمی بیشتر از پنجاه سال داشت. به نظرم پیر میآمد، درآن زمان من ۲۴ساله بودم،هر کسی را که هم سن وسال پدرم می دیدم به نظرم پیرمی آمد
زندگی در سلول انفرادی
خودش را نصرتالله وحدت معرفی کرد. چندین ماه در انفرادی گذرانده بود. سلولهای انفرادی بنظرم در محل سابق سالن ژیمناستیک دبیرستان ساخته شده بود. در مجاورت خیابان کوهسنگی، راهرویی به ظاهر بتونی بنا شده بود که در دو طرف آن سلولهای انفرادی قرار داشتند. در انتهای راهرو، دو توالت در دو طرف و دو حمام در وسط قرار داشت. کف سلولها موزائیک فرش بود و موکت نمدی بسیار نازکی روی آن انداخته شده بود. ما در سلول دو عدد پتوی سربازی داشتیم، یک لیوان پلاستیکی، و یک کاسه و قاشق روحی. اندازه سلول را با توجه به قد خودم میتوانم حدس بزنم. من که ۱۷۸سانتیمتر طول قدم است، نمیتوانستم براحتی دراز بکشم و باید در قطر سلول میخوابیدم و یا پاهایم را جمع میکردم طول سلول چند سانتی متری از قد من کوتاهتر بود، عرض سلول به نظرم حداکثر ۱۴۰سانتیمتر بیشتر نبود. چون وقتی که دو نفره در سلول بودیم به اندازهی پهنای دو شانه بیشتر نبود و زمانی که نفر سومی اضافه میکردند، هر سه باید به پهلو میخوابیدیم. گاه که دستگیریهای جدید اتفاق میافتاد و افراد جدید باید در طول بازجویی در انفرادی کامل بسر میبردند، ما را که بازجوییمان بطور عمده انجام شده بود گاهی دو و یا سه نفر را با هم در یک سلول قرار میدادند.
زندگی در سلول انفرادی خودش یکی از سختترین شکنجهها بود. در این سلولها نه از تهویه خبری بود، نه از کولر و نه از بخاری یا شوفاژ. تابستان گرم مشهد در این سلولها غوغا میکرد. از صبح سحر با اولین چای که به ما میدادند، عرق تمام بدنمان را میپوشاند. تمام روز از گرما میپختی. زمستان در عوض انگار که به زمهریر منتقلت کرده بودند. چنان سرد بود که بعضی شبها تا صبح ما نمیتوانستیم بخوابیم و باید نرمش میکردیم تا یخ نزنیم. پتوهای سربازی را گاه بصورت کیسهای در میآوردیم که در واقع چندلا میشد و در میان کیسه میخوابیدیم. بعضی از پتوهای سربازی بسیار کثیف بود و بو میداد. از آنجا که معمولا بعد از کابل، کف پاها خونریزی میکرد و هیچ وسیلهای هم برای تمیز کردن آن در اختیار نداشتیم، بسیاری از پتوها خونالود بود و خون خشک شده بر آنها دیده میشد.
سرهنگ وحدت ظاهرا تابستان را در انفرادی گذرانده بود و حالا او هم مثل ما به اتاق عمومی آمده بود. نعمت اتاق عمومی این بود که هم هم اتاقی داشتی و هم توالت و دستشویی!
اول تصور کردم نکند او هم تودهای است و یا از اعضای تشکیلات مخفی حزب است. معمولا افرادی در این سن و سال تودهای بودند. ولی هیچ کدام از ما قبلا او را ندیده بوده و نمیشناختیم.
اولین بهائی اتاق ما
از اتهامش که پرسیدم گفت بهائی است.
پرسیدم مگر بهائیها راهنوز دستگیر میکنند، و آیا شما هنوز فعالیت میکنید. در جواب سوالم با لبخندی گفت مگر اعتقاد به خدا و دین را میشود تعطیل کرد.
احساس کردم سوالم عوضی بود. راست میگفت. "آیا شما هنوز فعالیت میکنید" راستی چه معنایی داشت. پرسیدم واقعا شما را بخاطر بهائی بودن دستگیر کردهاند و آیا بهائیهای دیگری هم هستند که به تازگی دستگیر شده باشند.
تا آنجا که بخاطر داشتم، قبل از دستگیری ما هیچ خبری از دستگیری جدید بهائیها نشنیده بودم. فکر میکردم همان دستگیریها و اعدامهای ماههای اولیه و یکی دوسال اول انقلاب همهی داستان سرکوب بهائیها بوده و دیگر تمام شده است. ظاهرا اینطور نبوده، بعد از دستگیری ما و در دورانی که ما در زندان بودیم، موج جدیدی از دستگیریهای بهائیها در سراسر کشور اتفاق افتاده بود.
کودتای انجمن حجتیه
یکهو به یاد تحلیل حزب افتادم. این اواخر قبل از دستگیری، حزب مرتب از فعالیتهای انجمن حجتیه و خطر کودتای راست توسط حجتیه در حاکمیت هشدار میداد. حالا مطمئن شدم که حجتیه دست بالا را در حاکمیت گرفته چرا که هم حزب توده را سرکوب کردهاند و هم پس از ما به جان بهائیها افتادهاند.
این عادت ذهن یک بچهی سیاسی است که مسائل را سریع به هم مربوط کرده و به تحلیلی که ذهنش را آرامش میبخشد میرساند. من هنوز نمیخواستم باور کنم که دستگیری و سرکوب ما کار خود امام و خط امامیها بود. همه مسئولیتهای حکومتی هنوز در اختیار آنها بود. خود امام که سُر و مُر و گنده هر روز برصفحه تلویزیون بود و در جماران دسته دسته به دیدارش میرفتند. در آن هنگام و تا سالهای بعدازآن هنوز آقای موسوی اردبیلی رئیس شورایعالی قضائی و آیتالله صانعی دادستان کل کشور، موسوی تبریزی دادستان مرکز، خامنهای رئیس جمهور، هاشمی رئیس مجلس و مهندس موسوی هم نخستوزیر با کابینهای که هنوز سخنگویش خط امامی پروپا قرص آقای بهزاد نبوی بود.
اما، خوب، هنوز ذهن تودهای من بدنبال تحلیلی بود که در آن انجمن حجتیه کودتا کرده باشد و حالا هم ما و هم بهائیها قربانی آن کودتای تخیلی بوده باشیم. بگذریم.
سرهنگ وحدت میگفت بسیاری از بهائیها را طی چندماه گذشته در مشهد و دیگر مراکز استانهای کشور دستگیر کردهاند. پس معلوم شد که دستگیریها سراسری بود. بعد از کمی صحبت که از شعل و سوابقش پرسیدم، متوجه شدم که ایشان پیش از انقلاب در زمان شاه سرهنگ ارتش بوده و در قسمت لجستیک در لشکر خراسان مامور به خدمت بوده است. علت اینکه کمی میلنگید زخمهای کف پاهایش بود.
بشدت کابل خورده بود. همه ما از آنجا که شکنجه شده بودیم با توجه به زمان و شدت زخمها میتوانستیم حدس بزنیم که طرف چند بار و حدودا چند تا کابل خورده است. به نظرم حداقل ۴یا ۵بار «تعزیر» شده بود. «تعزیر» اصطلاح آن روز بازداشتگاههای سپاه بود که به جای شکنجه و شلاق بکار برده میشد. هنوز زخمهای کف پاهایش خوب نشده بود و از نوع زخمهایی بود که گوشت اضافی بالا میآورند.
باز هم اتهام جاسوسی
انسانی بسیار آرام و مودب بود. خودش میگفت که عضو هیات مرکزی بهائیان در شهر مشهد و شاید هم محفل ملی – دقیقا یادم نیست – بوده است.اتهام او جاسوسی بود. او از آنجا که به قول خودش برای دیدار اماکن مقدس بهائی به اسرائیل سفر کرده بود و بدتر از همه ارتشیِ اخراجی هم بود، در معرض اتهام جاسوسی قرار گرفته بود. البته این اتهام به همه اعضای محفل ملی و محفلهای شهری و استانی بهائیها زده میشد. حالا ارتشی بودن برای سرهنگ وحدت شده بود قوز بالا قوز.
تصور کنید سرهنگی که چندسال از اخراج او گذشته بود و زمانی هم که در خدمت بود در بخش لجستیکی و ترابری در لشکر ۷۷خراسان کار میکرد چقدر اطلاعات مفید برای جاسوسی میتوانست داشته باشد. تازه حالا بعد از جنگ و بعد از این همه سال آنقدر تغییرات در ارتش جمهوری اسلامی داده شده بود که اطلاعات او پشیزی هم نمیتوانست ارزش اطلاعاتی داشته باشد بخصوص که حالا نیروی اصلی نظامی ایران سپاه پاسداران بود.
بهرحال سرهنگ وحدت متهم به جاسوسی برای اسرائیل بود و تنها "جرم" و اعترافش بعد از این همه شلاق و شکنجه، همان سفر برای دیدار از اماکن مقدس بهائیها بود.
بعد از چند روزی که در اتاق بود با هم بسیار نزدیک شدیم تا آنجا که یک روز از سرکنجکاوی و بطور خصوصی از او پرسیدم: "آیا واقعا در بالاترین محافل هم شما رابطهای با موساد ندارید، آیا واقعا همه اینها دروغ است و تصفیه حساب دینی است؟"
با مهربانی به من نگاه کرد و گفت: " تو فکر میکنی اگر ما جاسوسی میکردیم من میتوانستم با این همه شکنجه و عذاب هنوز آن را کتمان کنم؟"
مطمئن بودم که راست میگفت. اتهام جاسوسی برای سرهنگ وحدت مسخره بود. مطمئن بودم که او اگر جاسوسی کرده بود طاقت آن همه شلاق را نمیتوانست بیاورد و حتما اعتراف میکرد.
اما تنها اعتراف او همان سفرش به اسرائیل بود. جالب بود که همه این اتهامات اگر او مسلمان میشد، منتفی بود و آزادش میکردند.
بعد از مدتی او را از اتاق ما بردند. به گمانم دوباره به انفرادی برده شد. فردای روزی که او رفت، جوانی را به اتاق ما آوردند. اسمش داور نبیل زاده. بود. 19 سال بیشتر نداشت. وقتی از اتهامش پرسیدیم او هم گفت که بهائی است. بعد از کمی صحبت متوجه شدیم که او داماد سرهنگ وحدت بود.
داستان کیسه شن
جوان بسیار ساکت، بیآزار و مودبی بود. نمیدانستم واقعا "جرم" او چیست. به خاطر بهائی بودن دستگیر شده و یا بخاطر اینکه داماد سرهنگ وحدت است و وحدت متهم به جاسوسی و سفر به اسرائیل بوده است. فکر نمیکردم جوانان بهائی در حد و اندازه او را هم دستگیر کرده باشند. مطمئن بودم که او بخاطر پدر همسرش دستگیر شده است. آن زمانها بسیار مرسوم بود که اگر کسی را به جرمی دستگیر میکردند، احتمالا فرزندان، خواهر و برادر، و یا اقوام نزدیک از جمله عروس و داماد خانواده را نیز دستگیر کنند. و گاه پس از ماهها حبس و کتک و اذیت و آزار بدون هیچ توضیحی آنها را آزاد میکردند. گاه هم بدون هیچ توضیحی به احکام دراز مدت زندان و یا اعدام محکوم میشدند. داور آنوقت به نظرم میآمد که شاید قربانی خویشاوندی با سرهنگ وحدت شده است.
در آن اتاق همه ما سیاسی بودیم و به اتهام فعالیت سیاسی دستگیر شده بودیم. برایمان جالب بود که بهائیها مدعی هستند که در سیاست دخالت نمیکنند و در عین حال خود را تابع قوانین کشورهای محل سکونت خود میدانند، چگونه با مسائلی از جمله جنگ برخورد میکنند. بهائیها معتقدند که در جنگ نباید شرکت کرد و به دیگری نباید تیراندازی کرد. آن زمان اوج جنگ ایران و عراق بود. داور در سن و سال سربازی بود. گرچه در آن زمان بهائیها را به سربازی نمیبردند، ولی کنجکاو بودم که اگر آنها را برای سربازی و اعزام به جبهههای جنگ صدا کنند، آنها چه خواهند کرد. داور میگفت از آنجا که خود را تابع قوانین میدانیم، سرپیچی نخواهیم کرد ولی اسلحه بدست نمیگیرم و ترحیج میدهم که در قسمتهای دیگر که مستقیم با جنگ و کشتار در ارتباط نباشد خدمت کنم. ولی اگر نهایتا به خطر مقدم اعزام شوم، ترجیح من این است که از من بجای کیسه شن برای ساختن سنگر استفاده کنند و حاضر نیستم که اسلحه بدست بگیرم.
پاسخ او برایم قابل درک نبود. جوانی به این سن و سال، کتک خورده، زیر فشار زندان و تهدید به مرگ رفته و در عین حال حاضر به تغییر دین خود نیست و پافشاری میکند، چگونه میتواند نسبت به مسائل اساسی جامعه خود بیتفاوت برخورد کند. و میگوید که حاضرست از او به عنوان کیسه شن در ساختن سنگر استفاده کنند. هنوز هم نمیدانم که آیا بهائیها در ارتش ایران و یا در دیگر کشورها به این مسائل چگونه پاسخ میدهند. آیا همه آنها مثل داور جوان با همان باور عمیق به عدم خشونت و جنگ، ترجیح میدهند نقش کیسه شن را بازی کنند تا اینکه به دشمن تیراندازی کنند؟
آشنای قدیمی
داور را پس از مدتی از اتاق ما بردند. بعد از او دونفر دیگر از بهائیها را به اتاق آوردند. هردوی آنها ماهها در سلول انفرادی گذرانده و به شدت شکنجه شده بودند. آقای اشراقی و آقای رحیمی هر دو نزدیک به شصت سال از سنشان میگذشت.
آقای رحیمی را فوری شناختم. او پدر دوست دبیرستانیام، فواد، بود. اولین دوست بهائی ما در دوران نوجوانی. همه خانواده آنها را تقریبا میشناختم. فواد در همان سالهای دبیرستان به انگلستان رفته بود.
آقای رحیمی مسئول فنی کارخانه پپسی در شهر مشهد بود که حالا به خاطر بهائی بودن صاحبش سالها بود که بسته شده بود. آقای اشراقی چنانکه خودش میگفت در جوانی قهرمان ژیمناستیک بود. هنوز وضع بدنی خوبی داشت. با اینکه سن و سالی از او میگذشت براحتی میتوانست روی دو دست بالانس بزند. و گاه که ما در اتاق نرمش میکردیم، ما را در انجام حرکات نرمشی تصحیح میکرد.
هر دوی آنها انسانهای بسیار خوش مشرب و مهربانی بودند. با آن سن و سال مرا به یاد پدرم میانداختند. آقای اشراقی گیاهخوار بود و گوشت نمیخورد. خانوادهاش برای او بیشتر دانهای روغنی مثل گردو و بادام و میوهجات میآوردند. بقیه بچهها هم اگر آجیل یا خشکباری از ملاقات نصیبشان میشد، بیشتر در اختیار او میگذاشتند. با این همه، آقای اشراقی گاهی هم به شوخی تقلبی میکرد و هر از چند گاهی که به ما مرغ میدادند و هوسش میکرد، کمی از گوشت سینه مرغ را میخورد.
بودن آنها در اتاق ما خیلی طول نکشید، شاید کمتر از ۲ماه. ولی از آنجا که ۲۴ساعته در یک اتاق مجبور به تحمل همدیگر بودیم رابطه دوستی بین ما شکل گرفت. چنانکه بعدا وقتی به زندان وکیلآباد منتقل شدم تا چند روز پیش از فاجعه اعدامهای دسته جمعی در سال ۶۷که همه ما در بند جمعی بودیم، دوستی ما پا برجا بود و روزها و ساعات متوالی با هم بحث و گفتگو میکردیم.
همزمان که آقای رحیمی و اشراقی در اتاق ما بودند، توابی را به نام م. ص. (در اینجا او را مهران میخوانم و این اسم واقعی او نیست) از زندان وکیل آباد به اتاق ما منتقل کردند که مدتی در اتاق بود و نقش تواب مسئول اتاق را از نظر اطلاعاتی بازی میکرد.
سفره غذای ما و روزه اجباری
مهران از اعضای سابق سازمان پیکار بود که به چند سال حبس محکوم شده بود. فکر میکنم ۵سال، ولی از توابین درجه یک چپ در زندان مشهد بود. تا پیش از آمدن مهران به اتاق ما، گرچه بعضی از بچهها بودند که ادای توابین را در میآوردند، اما هیچوقت کسی معترض به سفره مشترک غذای ما با آقای رحیمی و اشراقی نشده بود و هیچ کس هم بطور جدی از صحبت با آنها دوری و احتراز نمیکرد.
مهران که آمد، همان روز اول شروع کرد با چند تا از بچهها که حداقل به ظاهر خود را تواب قلمداد میکردند صحبت کردن و اینکه ما نباید با بهائیها سر یک سفره بنشینیم و غذا بخوریم و باید وسائل و جای آنها را جدا کرد.
از آنجا که آقای رحیمی پدر دوستم بود و به او احساس عاطفی نیز پیدا کرده بودم، این بحث برایم بسیار ناگوار بود. ما در آن زمان به نوبت در اتاق شهرداری میکردیم، یعنی هرکس به مدت یک هفته مسئول تقسیم کارها و شهردار اتاق بود. آنوقت شهردار اتاق ما یکی از رفقای قدیمی تودهای بود که زمان شاه ده دوازده سالی حبس کشیده و طبیعی بود که زیر بار حرف مهران نمیرفت. من مسئول سفره نهار و شام بودم، یعنی پهن کردن و جمع کردن سفره و تقسیم غذا.
مهران از من خواست که غذای آقای اشراقی و رحیمی را جداگانه و در سفره جدا بکشم. به نظرم شوخی میکرد و به او گفتم شوخی میکنی! اگر ناراحتی، سفره خودت را جدا کن!
او در تمام مدتی که در اتاق ما بود به بهانهی اینکه روزه میگیرد دیگر هیچگاه سر سفره غذا با ما ننشست.او را بعد از دو سه هفته از اتاق ما بردند،کار خودش را کرده بود.چند ساعت بعد از اینکه او رفت اتاق ما دستخوش طوفان شد.
جدا نکردن سفره شاید باعث شد که آنها را از اتاق ما بردند. من نیز به بازجویی رفتم، بازجو مرا بخاطر جوشکنی به سلول انفرادی فرستاد باز دو هفته در سرمای شدید اوائل زمستان مشهد مجبور بودم شبها هم نرمش کنم.
پس از دو هفته انفرادی به اتاق آمدم. دیگر هیچ بهائی را تا زمانی که در آن اتاق بودیم به اتاق ما نیاوردند.
با احترام
رضا فانی یزدی
سه شنبه ۲۸خرداد ۱۳۸۷
به خاطر طولانی شدن ، ادامهی این قسمت در مطلب دیگری ارائه میشود.
نظر خود را بنویسید